۰۲/۰۴/۱۲ چاپ ایمیل و پی دی اف

متن کامل کتاب «آن چهارده روز» | نسخۀ فارسی

"آن چهارده روز" راوی چهارده نقطۀ عطف و اتفاق خاص زندگی امیرالمؤمنین(ع)، آن هم از زبان خود ایشان. به عبارت دیگر این یک زندگی‌نامۀ خودگفته است که اتفاقات روایت‌شده به انتخاب خود امیرالمؤمنین(ع) انجام شده. ماجرا از آنجایی شروع شد که روزی بزرگ یهودیان در کوفه به خدمت حضرت رسید...

کتاب «آن چهارده روز» روایتی مختصر، جذاب و جامع از مهم‌ترین اتفاقات زندگی امیرالمؤمنین از ابتدای بعثت تا زمان شهادت‌شان، از زبان خود حضرت است که در اواخر عمر شریف خود و در جمع اصحاب خود در مسجد کوفه، در پاسخ به سوال بزرگ یهودیان بیان کرده است. این کتاب در آستانۀ عید غدیر سال ۱۴۰۲ روانه بازار نشر شد.

 آنچه در ادامه می‌آید، متن کامل قسمت فارسی کتاب «آن چهارده روز» است. یعنی متن عربی حدیث حذف شده است 

* نسخۀ فارسی-عربی را می‌توانید در این لینک(+) مطالعه کنید.

* برای اطلاع از "چگونگی خرید این کتاب" و مطالعۀ معرفی کتاب، به این لینک(+) مراجعه کنید. 

متن کتاب:


آن چهارده روز

روایت چهارده رخداد ویژه در زندگی امیرالمؤمنین(ع)، از زبان خود امیرالمؤمنین(ع) 

ترجمه و تحقیق: مؤسسۀ بیان معنوی

فهرست:

آن چهارده روز

ما معمولاً زندگی انسان‌ها را با  اتفاقات خاص و روزهای بزرگ آن به یاد می‌آوریم. اتفاقاتی که معرف شخصیت و ویژگی‌های خاص آن فرد است. "آن چهارده روز" از همین جنس است و راوی چهارده نقطۀ عطف و اتفاق خاص زندگی امیرمؤمنان(ع)، آن هم از زبان خود ایشان. به عبارت دیگر این یک زندگی‌نامۀ خودگفته است که اتفاقات روایت‌شده به انتخاب خود امیرالمؤمنین(ع) انجام شده. ماجرا از آنجایی شروع شد که روزی بزرگ یهودیان در کوفه به خدمت امام(ع) رسید و سؤالاتی را از ایشان پرسید.

روایت معروف به «رأس الیهود» که در کتاب معتبر خصال شیخ صدوق (م 381ق) آمده است، یک نمای جامع و منحصر به فرد از زندگی امیرمؤمنان(ع) از آغاز بعثت رسول خدا(ص) تا شهادت در محراب را به تصویر می‌کشد. این سخنان را امام علی(ع) حدود دو سال پیش از شهادتش، در پاسخ به پرسشی از بزرگ یهودیان در جمع اصحاب خویش در مسجد کوفه ایراد می‌کند و در پی آن، مرد یهودی مسلمان می‌شود. هرچند برخی از وقایع ذکر شده در این حدیث را بارها شنیده‌ایم، اما امام علی(ع) نکاتی جزئی و ظریف را به‌زیبایی وصف می‌کند و تحلیل‌هایی دقیق ارائه می‌دهد که بسیاری از آنها را نشنیده‌ایم و حتی برخی از آنها برخلاف آن چیزی است که تاکنون شنیده‌ایم یا تصور می‌کردیم.

این حدیث همچنین مورد توجه ویژۀ بزرگانی چون علامه سیدجعفر مرتضی عاملی(ره) قرار گرفته است. او محقق و تحلیل‌گر برجستۀ تاریخ اسلام در عصر حاضر است که کتاب‌هایش در جهان اسلام مورد توجه پژوهشگران قرار گرفته و قریب به نود جلد کتاب تحلیلی در تاریخ رسول خدا(ص) و امام علی(ع) نگاشته است.

او به دلیل امتیازهای ویژۀ این حدیث، فصلی در کتابش را با عنوان «علی(ع) از زبان علی(ع)» گشوده که بخش اصلی آن به نقل و شرح این روایت اختصاص دارد. وی در چرایی نقل کامل این حدیث بلند می‌نویسد: «این روایت، نمایی کلی و تصویری جامع از آنچه امیرمؤمنان(ع) در زندگی تبلیغی و جهادی خود متحمل شده‌اند، به دست می‌دهد.»

گفتنی است که این روایت را افزون بر کتاب خصال شیخ صدوق(ره)، کتاب اختصاص شیخ مفید (م 413ق) با همین سند و تقریباً همین عبارات نقل کرده است.

متن عربی حدیث پیشِ‌رو مطابق روایت شیخ صدوق(ره) در کتاب خصال است و در ترجمه به فارسی نیز برای روانی گفتار و قابل فهم بودن، در عین حفظ بار عاطفی و احساسی متن، به ترجمۀ صرف اکتفا نشده است؛ گاهی توضیحاتی افزوده شده، و گاهی ترجمه از حالت واژه به واژه (تحت‌اللفظی) خارج شده است. در عین حال برای رعایت جانب امانت‌ و امکان مراجعۀ اهل تحقیق، متن عربی نیز در مقابل آن آمده است.

همچنین متن اصلی حدیث، عنوان‌بندی نداشته است و عناوین متن عربی و فارسی، برای سهولت خواندن و تفکیک قسمت‌ها از یکدیگر، در این کتاب اضافه شده است.

***

سؤال «بزرگ یهودیان» از امیرمؤمنان(ع)

شیخ صدوق(ره) در کتاب خصال با سند خود از امام باقر(ع) روایت می‌کند:

امیرمؤمنان(ع) به‌تازگی از جنگ نهروان برگشته بود. درحالی‌که امام(ع) در مسجد کوفه نشسته بود، بزرگ یهودیان به‌حضور ایشان رسید و گفت: می‌خواهم سؤالی بپرسم که پاسخش را فقط انبیا و اوصیا[i] می‌دانند.

امام فرمود: ای مرد یهودی! هرچه می‌خواهی بپرس.

مرد یهودی گفت: ما در کتاب مقدس خود می‌خوانیم: هنگامی که خدا پیامبری را مبعوث می‌کند، به او فرمان می‌دهد که فردی را از خاندانش انتخاب کند تا پس از خودش امور امت را تدبیر کند و دربارۀ او با امت عهد و پیمانی ببندد، تا این پیمان پس از درگذشتش مبنا و میزان عمل رفتار پیروانش باشد. همچنین در کتاب مقدس می‌خوانیم که خداوند اوصیا را، هم در زمان حیات انبیا و هم پس از وفات ایشان، امتحان می‌کند. اکنون مرا از تعداد این امتحان‌ها خبر بده و بگو اگر «وصی» از این آزمایش‌ها سربلند بیرون آید، سرانجامش چه می‌شود؟

امیرمؤمنان(ع) به او گفت: تو را سوگند می‌دهم به خدای واحد که دریا را برای بنی‌اسرائیل شکافت و تورات را بر موسی(ع) نازل کرد! اگر پاسخ درست بدهم، آیا به آن اقرار می‌کنی و تأیید می‌کنی که در کتاب مقدس شما همین‌گونه آمده است؟

یهودی گفت: بله.

امام(ع) فرمود: تو را سوگند می‌دهم به خدایی که دریا را برای بنی‌اسرائیل شکافت و تورات را بر موسی(ع) فروفرستاد، آیا اگر سؤالت را پاسخ دهم مسلمان می‌شوی؟

یهودی گفت: بله.

امام(ع) فرمود: خداوند متعال اوصیا را هفت بار در زمان حیات انبیا امتحان می‌کند؛ پس اگر موفق شدند و رضای الهی را جلب کردند، به پیامبران فرمان می‌دهد که آنها را به دوستی در زمان حیات و جانشینی پس از وفات انتخاب کنند و اطاعت از اوصیا بر پیروان انبیا واجب و حتمی می‌شود.

اوصیا پس از درگذشت انبیا، هفت نوبت امتحان می‌شوند تا صبر ایشان آزموده شود و اگر موفق شدند، خداوند متعال سعادت ابدی را برایشان رقم زده و آنها را به انبیا ملحق می‌کند.

بزرگ یهودیان گفت: راست گفتی ای علی! اکنون مرا خبر ده که خداوند چند بار تو را در زمان حیات محمد(ص) و چند بار بعد از آن آزمود و بگو که سرانجامِ امر تو چه می‌شود؟

علی(ع) دست یهودی را گرفت و گفت: بیا برویم تا به تو بگویم. گروهی از اصحاب امام گفتند: ای امیرمؤمنان! اجازه بده ما هم این اخبار را بشنویم.

امام فرمود: نگرانم دل‌هایتان تاب حرف‌های مرا نداشته باشد!

اصحاب گفتند: چرا دربارۀ ما این‌گونه فکر می‌کنی؟

امام فرمود: به خاطر اعمال و رفتاری که از بسیاری از شما دیده‌ام.

در این هنگام مالک اشتر گفت: اجازه دهید ما نیز سخنان شما را بشنویم. به خدا قسم اعتقاد ما این است که روی زمین جز شما هیچ وصیِّ پیامبری وجود ندارد و پیامبر ما آخرین پیامبر الهی بود و اطاعت از شما بر ما واجب است؛ همان‌طور که اطاعت از پیامبر واجب بود.

هفت امتحان علی(ع) در زمان حیات پیامبر(ص)

امتحان اول: سه سال به‌تنهایی...

آنگاه علی(ع) نشست و رو به یهودی کرد و فرمود:

ای مرد یهودی! خدای متعال مرا در زمان حیات پیامبرمان محمد(ص) هفت بار آزمود و مرا در همۀ آنها مطیع یافت؛ اطاعتی که توفیق خود او بود؛ نه اینکه بخواهم خودستایی کنم.

یهودی گفت: امیرمؤمنان! خداوند چگونه تو را امتحان کرد؟

امام فرمود: اولین امتحان آن بود که خداوند پیامبرمان را به نبوت برگزید، درحالی‌که من کم‌سن‌ترین فرد خاندانم بودم و در منزل پیامبر(ص) خدمتگزارش بوده، اوامرش را اجرا می‌کردم.

پس از مدتی، رسول خدا(ص) فرزندان عبدالمطلب از بزرگ و کوچک را در مجلسی گرد آورد و از آنها خواست تا به انکار همۀ خدایان به جز الله و نیز نبوت او شهادت دهند؛ اما حضار امتناع کرده و از در مخالفت و انکار درآمدند و رابطۀ خود را با او قطع کرده و تنهایش گذاشتند.

سایر مردم نیز همین‌گونه با ایشان رفتار کردند. دعوت به اسلام بر مردم سنگین می‌آمد و دل‌ها و عقل‌هایشان تاب تحمل و پذیرش آنچه پیامبر به آن دعوت می‌کرد، نداشت.

اما من به‌تنهایی دعوتش را اجابت کردم؛ به‌سرعت و با یقین کامل؛ به‌گونه‌ای که هیچ شکی در آن نداشتم. تا سه سال بعد از آن هیچ‌کس جز من و خدیجه کبری رحمة الله علیها بر روی این کرۀ خاکی نماز نمی‌خواند و به نبوت پیامبر شهادت نمی‌داد.(1)

آنگاه علی(ع) رو به اصحاب کرد و گفت: آیا چنین نبود؟

گفتند: چرا ای امیرمؤمنان!

امتحان دوم: خوابیدن به جای پیامبر(ص) در شبی مخاطره‌آمیز

امام(ع) در ادامه فرمود: اما امتحان دوم این بود: قریشیان همواره در این فکر بودند که چگونه می‌توانند پیامبر را به قتل برسانند. تا اینکه روزی در دارُالنَدوه(محل مشورت سران قریش) پس از بررسی‌ بسیار، بر یک نقشه اتفاق نظر پیدا کردند. در آن جلسه، که ابلیس ملعون هم در شمایل «مُغِیرَة بن شُعْبه» حاضر بود، تصمیم گرفتند که از هر طایفۀ قریش یک مرد داوطلب شود و این گروه، شبانه هنگامی که پیامبر خواب است به ایشان حمله کرده و کار را یکسره کنند و بدین ترتیب بنی‌هاشم(خویشان پیامبر) با همۀ قبایل قریش طرف می‌شد و یک قاتل مشخص از یک قبیله در میان نبود تا بتوانند او را قصاص کنند.

اما جبرئیل بر نبی اکرم(ص) نازل شد و ایشان را از نقشۀ قریش و زمان هجوم مطلع کرد و به پیامبر گفت که آن هنگام از شهر خارج و به غاری در آن اطراف برود. پیامبر(ص) هم مرا از ماجرا باخبر ساخت و دستور داد تا (در شب هجرت) در بسترش بخوابم تا با این جان‌فشانی، جان او محفوظ بماند.

من نیز با کمال میل و به سرعتِ تمام این فرمان را اجرا کردم و رضایت کامل داشتم که برای حفظ او کشته شوم. آنگاه پیامبر رفت و من در بسترش خوابیدم. در موعد مقرر، مردان قریش درحالی‌که مطمئن بودند اکنون پیامبر را می‌کشند، وارد اتاق شدند و آمادۀ حمله به بستر بودند که ناگهان من شمشیر کشیده، از خودم دفاع کردم. و خدا و مردم از این واقعه آگاه‌اند و این ماجرا را می‌دانند.

سپس رو به اصحاب فرمود: آیا این‌گونه نیست؟

اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.

امتحان سوم: کم‌سن‌ترین و کم‌تجربه‌ترین سرباز؛ در مقابل جنگاورترین‌ها

امام فرمود: ای مرد یهودی! امتحان سوم این بود که: در جنگ بدر از جانب سپاه کفر، «شیبه» و «عُتْبه» دو پسر «ربیعه» و همچنین «ولید بن عُتْبه» که از جنگاوران قریش بودند ندای «هَل مِنْ مُبارز» سر داده و حریف طلب می‌کردند، اما هیچ‌یک از قریشیان در سپاه اسلام داوطلب نبرد نمی‌شد. رسول خدا(ص) من و دو نفر دیگر را برای مبارزه انتخاب کرد. من در آن هنگام کم‌سن‌ترین شخص در سپاه بودم و کمترین تجربۀ جنگی را داشتم. اما در آن روز خدای متعال به دست من ولید و شیبه را کشت. علاوه بر این، نام‌آوران جنگی دیگری را نیز کشتم و شماری را هم به اسارت درآوردم و موفقیت‌هایم از دیگر همرزمان بیشتر بود. در این نبرد پسرعمویم (عبیدة بن حارث) نیز به شهادت رسید.

سپس رو به اصحاب کرد و فرمود: آیا این‌گونه نیست؟

اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.

امتحان چهارم: بیش از 70 زخم در دفاع از پیامبر(ص)!

سپس علی(ع) فرمود: ای مرد یهودی! اما امتحان چهارم این بود که یک سال بعد از جنگ بدر همۀ اهل مکه به خونخواهی کشته‌هایشان در بدر به ما هجوم آوردند و قبایل نزدیک مکه را هم تحریک کرده و با خود همراه کردند.

جبرئیل بر پیامبر نازل شد و او را از این لشکرکشی آگاه کرد و پیامبر با اصحاب در منطقۀ احد مستقر شدند. سپاه مشرکان رسیدند. نبردی سخت آغاز شد و افراد بسیاری از ما به شهادت رسیدند و سپاه اسلام شکست خورد. کسانی که زنده ماندند، از مهاجر و انصار به منازل خود در مدینه بازگشتند و گفتند: پیامبر و اصحابش به قتل رسیدند!

اما من ماندم و از رسول خدا(ص) دفاع کردم؛ تا جایی که بیش از هفتاد زخم برداشتم و در نهایت خداوند شر مشرکان را دفع کرد. سپس امام لباس خود را کنار زد، دست بر زخم‌های تنش کشید و فرمود: ثواب آنچه کردم ان‌شاءالله نزد خدا محفوظ است.

آنگاه رو به اصحاب کرد و پرسید: آیا این‌گونه نیست؟

اصحاب گفتند: چرا ای امیرمؤمنان.

امتحان پنجم: وقتی زنان مدینه بر من می‌گریستند

سپس امام(ع) فرمود: ای مرد یهودی! اما امتحان پنجم این بود: قریش و تمام عرب برای قتل پیامبر و نسل عبدالمطلب هم‌پیمان شدند که تا وقتی پیامبر و این نسل را از میان برندارند، به خانه‌هایشان بازنگردند. سپس درحالی‌که از موفقیت خود مطمئن بودند، با جنگ‌افزارهایشان تا نزدیک مدینه آمدند.

پیامبر(ص) از سوی جبرئیل(ع) مطلع شد و دستور داد تا خندقی حفر کنند.(2) سپاه کفر پشت خندق خیمه زد و ما را محاصره کرد. برآورد آنان این بود که مسلمانان بسیار ضعیف‌اند و پیروزی از آنِ قریش خواهد بود. کفار از آن سوی خندق فریاد می‌کشیدند و ما را تهدید می‌کردند و از این سوی، رسول خدا(ص) آنها را به خدا دعوت می‌کرد و از آنها می‌خواست که به خاطر نسبت خویشاوندی دست از جنگ بردارند. قریش اما جری‌تر شده، بیشتر پرخاش و تهدید می‌کردند.

آن‌روزها تک‌سوار عرب «عَمْرو بن عَبْدِوَد» در سپاه کفر حاضر بود. او مانند شتری که هنگام جفت‌گیری صداهای شدید از گلو بیرون می‌آورَد عربده می‌کشید، رجز می‌خواند، شمشیر و نیزه‌اش را می‌چرخاند و حریف طلب می‌کرد. اما در سپاه اسلام، نه کسی داوطلب مبارزه با او می‌شد و نه کسی امید پیروزی بر او را داشت. نه تعصب و نه بصیرت کسی را به مبارزه با او برنمی‌انگیخت.

سپس رسول خدا(ص) مرا خواست(3) و با دست خود عمامه بر سرم نهاد، شمشیر خودش ذوالفقار را به من داد، به آن ضربه‌ای زد و مرا راهی میدان کرد. من در حالی به سمت میدان رفتم که زنان مدینه به‌سبب سرنوشتی که یقین داشتند در انتظار من است بر من می‌گریستند. اما خداوند متعال کشتن بزرگ‌ترین جنگاور عرب را به دست من مقدر کرده بود و با این ضربۀ سنگین من بر آنان، قریش و دیگر طوایف عرب شکست خورده و پراکنده شدند. و این جراحت که در سرم می‌بینی بر اثر ضربه‌ای‌ است که عمرو در آن مبارزه بر من وارد کرد.

آنگاه رو به اصحاب کرد و فرمود: آیا چنین نیست؟

اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.

امتحان ششم: تا جایی که دیدگان از شدت ترس سرخ شد!

سپس امام(ع) فرمود: ای مرد یهودی! ششمین امتحان این بود که ما با رسول خدا(ص) وارد شهر شما یهودیان، خیبر شدیم. آنجا با جنگجویان سواره و پیادۀ یهودی، از قریش و غیر قریش روبرو شدیم که به‌خاطر اسب و سلاح‌های فراوانشان، چون کوه در برابر ما می‌نمودند. هم جایگاه و محل سکونت آنها ایمن و ضربه‌ناپذیر بود و هم شمارشان از ما بیشتر بود. آنها مبارز می‌طلبیدند و هیچ‌کس از ما به جنگ آنان نرفت مگر اینکه او را کشتند. تا جایی که دیدگان از شدت ترس سرخ شد! من در حالى به مبارزه فرا خوانده شدم که هرکس در فکر جان خود بود. هریک از همرزمانم به دیگرى نگاه می‌کرد و همه مى‏گفتند: اى ابوالحسن! برخیز.

تا اینکه رسول خدا(ص) مرا به میدان فرستاد. هیچ‌یک از آنان داوطلب جنگ با من نشد، جز آنکه او را کشتم و هیچ سواری در برابرم مقاومت نکرد، جز آن او را درهم کوبیدم!

آنگاه، چون شیرى که به‌شدت بر شکارش حمله می‌بَرَد، ‏بر آنها حمله بردم تا اینکه آنان را به درون شهرشان، که چون قلعه‌ای بزرگ بود، فرستادم و راه فرار را بر آنان بستم. درِ بزرگ قلعه‌شان را به دست خود کَندم و تنها وارد شهرشان شدم، هر مردى که خود را نشان مى‏داد، مى‏کشتم و هر کدام از زنان را که مى‏یافتم، اسیر مى‏‌کردم تا اینکه شهر را به تنهایى فتح کردم، و جز خداى یگانه هیچ شریک و یاوری نداشتم.

سپس رو به اصحاب گفت: آیا چنین نبود؟

اصحاب گفتند: چرا ای امیرمؤمنان.

امتحان هفتم: می‌خواستند تکه‌های بدنم را بر روی کوه‌ها پراکنده کنند!

امیرمؤمنان(ع) فرمود: و اما امتحان هفتم ای مرد یهودی هنگامی بود که رسول خدا(ص) قصد فتح نهایی مکه(4) را کرد و خواست که برای آخرین بار آنها را به اسلام دعوت کرده و اتمام حجت کند، همانطور که در ابتدا همین کار را کرده بود.

پس نامه‌ای خطاب به اهل مکه نوشت که هم حاوی هشدار و بیم دادن از عذاب الهی بود و هم وعدۀ عفو و امید به بخشایش پروردگار. در پایانِ نامه هم «سورۀ برائت» را جای داد تا بر کفار مکه خوانده شود.

پیامبر مسئولیتِ بردن نامه و قرائت آن را به همۀ یارانش عرضه کرد، اما به نظر همه آمد که مأموریتی سنگین و دشوار است. این‌گونه بود که کسی رغبت نشان نداد و مسئولیت را نپذیرفت. رسول خدا(ص) که چنین دید، یکی از اصحاب را خواست و مسئولیت را به وی سپرد و در صدد فرستادن او بود که جبرئیل نازل شد که این نامه را تنها خودت یا «کسی که از توست» می‌تواند ببرد.

سپس رسول خدا(ص) پیام جبرئیل را با من در میان گذاشت و مرا با این نامه به سوی اهل مکه فرستاد. و اهل مکه، همانطور که می‌دانید، چنان از من نفرت داشتند که اگر می‌توانستند، هرچند با بذل جان و مال و همسر و فرزندانشان مرا تکه‌تکه کنند و تکه‌های بدنم را بر روی کوه‌ها پراکنده کنند، این کار را می‌کردند.

اما من وارد مکه شدم و اهل مکه را جمع کردم و درحالی‌که مردان و زنانشان با تهدید و خط و نشان کشیدن با من روبرو می‌شدند و به من ابراز خشم و کینه می‌کردند، پیام پیامبر(ص) را به آنها رساندم و نامه‌اش را در جمعشان خواندم، که شما هم از چند و چون اقدام من باخبرید.

آنگاه رو به اصحاب کرد و پرسید: آیا چنین نیست؟

اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.

سپس امام فرمود: ای مرد یهودی! این مواضعی بود که پروردگار متعال مرا در آن امتحان کرد و در همۀ آنها به لطف و توفیق خودش مرا مطیع یافت. هیچ‌کس چنین سابقه و افتخاراتی ندارد. و اگر می‌خواستم، عظمت این آزمون‌‌ها را بیشتر توصیف می‌کردم، اما خدای متعال از خودستایی نهی کرده است.

اصحاب گفتند: سخن شما کاملاً درست است. به خدا قسم، خداوند هم به شما امتیاز خویشاوندی با پیامبر(ص) را داده است و هم سعادت اخوت و برادری با ایشان را؛ به‌طوری که شما همان جایگاهی را دارید که هارون نسبت به موسی داشت. همۀ مواقفی که برشمردید و موارد دیگری که اشاره نکردید فضیلتی است که خدا ویژۀ شما قرار داده است، برای شما ذخیرۀ آخرت خواهد شد و هیچ‌یک از مسلمانان چنین فضایلی ندارد. این گواهی‌ای است که همگان به آن اذعان دارند؛ هم کسانى که تو را در کنار پیامبرمان دیدند و هم اشخاصی که بعداً تو را دیدند.

هفت امتحان علی(ع) بعد از رحلت پیامبر(ص)

امتحان اول: هیچ‌یک از آن مصائب، مانع انجام مأموریت‌هایم نشد

اکنون ای امیرمؤمنان! با ما از امتحان‌هایی که خداوند بعد از پیامبر(ص) شما را بدان آزمود و آنها را با صبر و موفقیت پشت سر گذاشتی سخن بگو. البته ما هم از آن آزمون‌ها بی‌خبر نیستیم و اگر شما بگویی می‌توانیم آنها را بازگو کنیم، اما دوست داریم از زبان شما بشنویم؛ همانطور که امتحا‌ن‌های قبلی را از شما شنیدیم.

امیرمؤمنان(ع) فرمود: ای مرد یهودی! خداوند متعال، پس از وفات پبامبر(ص)، مرا در هفت موضع امتحان کرد و بى‏آن‏که خودستایی کنم، به لطف و نعمت خودش، مرا در آنها صبور و شکیبا یافت.

ای مرد یهودی! اما امتحان اول این بود: در میان مسلمانان هیچ‌کس رابطه‌ای که من با رسول خدا(ص) داشتم نداشت. زیرا من ارتباطی نزدیک با کسى جز پیامبر(ص) نداشتم که با او انس بگیرم یا بر او تکیه کنم یا با او آرامش یابم یا به دنبال نزدیک‌تر شدن به او باشم.

او بود که در کودکی سرپرستی‌ام را به عهده گرفت و مرا بزرگ کرد و در هنگام یتیمی جای پدر را برایم پر کرد. هزینۀ زندگی‌ام را تأمین می‌کرد و مرا از رنج کسب راحت نمود. در بزرگ‌سالی هم حامی و پشت و پناه من و همسر و فرزندانم بود. آنچه گفتم کمک ایشان به من در امور دنیوی بود، و در مسائل معنوی هم مرا در درجات قرب به خدا رشد داد و بالا برد.

از این رو بر اثر وفات او، مصیبت و فشارى بر من فرود آمد که فکر نمى‏کنم اگر بر پشت کوه‏ها گذاشته مى‌‏شد، مى‌‏توانستند آن را تحمّل کنند! بعضی از خاند‌انم را می‌دیدم که زیر بار این غم چنان خود را باخته و صبر و عقل از کف داده بود که نه می‌شد با او سخن گفت و نه چیزی متوجه می‌شد. و دیگرانی که از خاندان عبدالمطلب نبودند، همین از دستشان برمی‌آمد که تسلیت گفته، سفارش به صبر کنند یا با گریستن بر گریۀ خاندان پیامبر(ص) و بی‌تابی بر بی‌تابی‌شان، ایشان را یاری کنند.

در آن وانفساه من صبورانه لب از جَزَع و فَزَع فروبستم و به آنچه آن بزرگوار مرا بدان مأمور کرده بود مشغول شدم. عهده‌دار غسل و کفن و دفن و نماز بر بدنش شدم و پس از آن به گردآوری قرآن، یعنی عهد خدا بر بندگانش مشغول شدم.

اشکی که بی‌اختیار از دیدگانم روان بود، و سوزشی که سینه‌ام را فراگرفته بود، آهی که گاه‌گاه از درونم شعله می‌کشید و سنگینی مصیبتی که بر من وارد شده بود، هیچ‌یک مانع از انجام این مأموریت‌ها نشد. تا اینکه حقی که نسبت به قرآن و پیامبر(ص) بر گردنم بود، تمام و کمال ادا کردم و این دو امر را آن‌طور که رسول خدا(ص) می‌خواست با صبر و تحمل و امید به اجر خدا سامان دادم.

سپس امام رو به اصحاب کرد و فرمود: آیا این‌گونه نبود؟

اصحاب گفتند: چرا ای امیرمؤمنان.

امتحان دوم: در آن داغ می‌سوختم، که داغ دیگری اضافه شد

امام(ع) فرمود: ای مرد یهودی! اما امتحان دوم این بود: رسول خدا(ص) زمان حیاتش مرا امیر بر همۀ امت قرار داد و از همۀ مردم حاضر در غدیر خم بر حرف‌شنوی و اطاعت از فرمان‌‌هایم بیعت گرفت و دستور فرمود که سخنانش را حاضران به غایبان برسانند.

وقتی در کنار پیامبر(ص) بودم، واسطۀ ایشان و مردم بودم و هنگامی که از او جدا بودم، فرماندۀ کسانی بودم که نزدم بودند. جایگاهم چنان بود که هیچ‌گاه به خاطرم نمی‌آید که در زمان حیات رسول خدا(ص) یا پس از وفات او، کسی را یارای منازعه و مقابله با من باشد.

در نهایت، رسول خدا(ص) در آن بیماری که به درگذشتش منتهی شد، لشکری را به فرماندهی «اُسامه پسر زید» تشکیل داد و از میان طوایف عرب و «اوس» و «خزرج» هرکسی را که به نظرش می‌آمد نقض پیمان کرده و با خلافت من مقابله کند، یا به‌خاطر کشته شدن پدر، برادر یا نزدیکانش به دست من، مرا به دیدۀ دشمنی و کینه می‌نگرد، چه از مهاجر و انصار و یا مسلمان و غیرمسلمان و «مُؤلَّفةِ قلوبهم»[ii] و منافقان، در لشکر اسامه قرار داد، تا تنها کسانی در مدینه همراه من و نزد خودش بمانند که قلبشان با من صاف است و کسى چیزى نگوید که باعث رنجش من شود، و پس از وفاتش، کسی مرا از ولایت و به دست گرفتن امور امّتش بازندارد.

آنگاه، آخرین کلامى که دربارۀ کارهاى مربوط به امّتش گفت، این بود که سپاه اسامه حرکت کند و هیچ‌یک از افراد اعزام‌شده با اسامه تخلّف نکند و در این کار، حداکثر پیش‌بینی و پیش‌دستی را کرد، رساترین فرمان را داد و بر آن بسیار تأکید و پافشارى کرد.

اما پس از ارتحال او، ناگهان دیدم که افرادی از آن جماعت، لشکرگاه اسامه را ترک کرده، و دستور رسول خدا(ص) به جدا نشدن از امیرشان و حرکت همراه و تحت فرمان او تا تحقق مأموریت محوّله را زیر پا گذاشتند و فرماندۀ‏شان را تنها در لشکرگاه رها کرده، سوار بر مرکب‏‌ها چهارنعل و شتابان به مدینه بازگشتند تا پیمانی را که خدا و رسولش برای من از آنها گرفته بودند، بگسلند. پس عهدی را که با خدا و رسولش بسته بودند شکستند، و با خودسری و سروصدای فراوان برای خود عقدی بستند، بی‌آنکه با احدی از ما بنی‌عبدالمطلب مشورتی کنند یا نظری بخواهند و یا دربارۀ بیعتی که با من داشتند، سخنی بگویند و عذری بیاورند.

همۀ این وقایع را در حالی رقم زدند که من به‌سبب اشتغال به تجهیز و کفن و دفن رسول خدا(ص)، نمی‌توانستم به مسئلۀ دیگری بپردازم. زیرا تجهیز، مهم‌ترین و سزاوارترین موضوعی بود که امت باید بدان می‌پرداخت.

ای مرد یهودی! من در داغ مصیبت و فاجعۀ از دست دادن رسول خدا(ص)، که جز خدا کسی جایش را نمی‌گرفت، می‌سوختم و می‌ساختم که این داغ (زیر پا گذاشتن وصیت پیامبر) هم بی‌درنگ اضافه شد و قلب مرا بیشتر به درد آورد. پس بر این مصیبت، که پس از مصیبت پیشین با سرعت و فاصله‌ای کوتاه آمد، صبر کردم.(5)

آنگاه از اصحاب پرسید: آیا چنین نبود؟

اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.

امتحان سوم: خون دل خوردن برای پراکنده نشدن امت

امیرمؤمنان(ع) چنین ادامه داد: ای مرد یهودی! اما سومین امتحان این بود: حاکمِ پس از پیامبر(ص)، در تمام دوران حاکمیتش، مرا که می‌دید، عذر می‌خواست و دیگری را به سبب آن حقّى که از من سلب کرده و بیعتم را گسسته بود، سرزنش مى‏‌کرد و از من مى‏خواست که حلالش کنم.

من با خود می‌گفتم با این وضعیت بالاخره روزگار او به پایان مى‏رسد و آنگاه حقّى که خدا برایم قرار داده، با خوبى و خوشى به من بازمى‏گردد؛ بدون آنکه در راه گرفتن حقّم با درگیرى، حادثه‏اى برای اسلام پیش آوَرَم. اسلام نوپا بود و مردم از فرهنگ و باورهای جاهلی چندان فاصله نگرفته بودند. ازاین‌رو من در وقایع غصب خلافت از اصرار بر حقم چشم‌پوشی کردم تا مبادا اختلاف‌ها منجر به درگیری و فروپاشی جامعۀ اسلامی شود و اکنون خرسند بودم که با نشانه‌هایی که می‌بینم حقم به‌طور صلح‌آمیز به من باز خواهد گشت. مبادا در اثر طلب حقّم منازعه‌ای پدید آید و کسى پاسخ "آرى" بدهد و دیگرى پاسخ "نه" بگوید، و این اختلاف از حرف به عمل بکشد.

و گروهى از خواص یاران محمّد(ص) که آنها را به دلسوزی و خیرخواهى براى خدا و پیامبر، کتاب‏ و دینش مى‏شناسم، مدام در آشکار و نهان نزدم می‌آمدند و مرا به اقدام برای گرفتن حقّم دعوت می‌کردند و حاضر بودند جانشان را در راه یارى‌ام نثار کنند تا بیعتى را که برگردنشان داشتم، ادا کنند؛ امّا من مى‏گفتم: آرام باشید و اندکی صبر کنید. شاید خدا، بدون درگیرى و خون‌ریزى حقّم را بازگردانَد.

ازآنجاکه بعد از وفات پیامبر(ص)، بسیاری از مردم دچار شک و تردید شده و اشخاصی مدعی خلافت شده بودند که شایستگی‌اش را نداشتند، هر قومی می‌گفت: امیر از ما باشد! درحالی‌که گویندگان این سخن آرزویى نداشتند جز آنکه کسى غیر از من حکومت را به‏دست گیرد.

هنگامی که درگذشت حاکم اول نزدیک شد و روزگارش به سر آمد، رفیقش را به عنوان حاکم بعد از خود تعیین کرد که در ناشایستگی برای این مقام مثل فرد اول بود، و نسبت به من مانند نفر پیشین بود، و آنچه را که خدا برای من قرار داده بود، گرفت.

دوباره اصحاب محمد(ص)، که برخی درگذشته‌اند و برخی هنوز زنده‌اند و خداوند مرگشان را به تأخیر انداخته است، نزد من جمع شدند و همان درخواست نوبت پیشین را تکرار کردند و پاسخ من هم همان پاسخ نوبت اول بود: صبر و معامله با خدا و یقین به ارادۀ الهی، و دلسوزى برای اینکه اجتماع مسلمانان از بین نرود؛ جمعی که پیامبر خدا، گاه با نرمى و گاه با تندى، زمانى با ترساندن و گاه با شمشیر، زیر پرچم اسلام گردآورده بود.

شدت تلاش رسول خدا(ص) برای به دست آوردن دل این دسته چنان بود، که درحالی‌که اینها مشغول جمع مال بودند و اهل خوب خوردن و خوب پوشیدن بودند، سقف و در خانه‌های ما اهل‌بیت محمد(ص) از شاخه‌های خرما و مانند آن بود؛ نه زیرانداز درستی داشتیم و نه لباس مناسبی. تا جایی‌که برای نماز یک لباس را به نوبت می‌پوشیدیم و شب و روزمان را در این احوال سپری می‌کردیم. و گاه پیش می‌آمد که مال و غنیمتی به عنوان فی‏ء[iii] نصیب مسلمانان می‌شد و بخشی از آن، که خدا به‌صورت ویژه برای ما اهل‌بیت قرار داده بود، به ما مى‏رسید و ما در شرایطى بودیم که گفتم؛ امّا رسول خدا(ص) این جماعت دارا و توانگر را بر ما مقدم می‌داشت و آن مال را به آنها می‌داد تا دل آنها را نسبت به اسلام نرم کند و در زمرۀ مسلمانان بمانند.

پس من سزاوارترین شخص بودم که مراعات این جماعت را بکنم و باعث پراکنده شدنشان نشوم و آنها را وارد مسیری نکنم که یا باید تا انتهایش بروند(شمشیر بکشند) و یا هلاک شوند.

زیرا من اگر قدم پیش می‌گذاشتم و خودم را مطرح می‌کردم و از مسلمین کمک می‌خواستم، مردم دربارۀ من و خلافت من، دو وضعیت داشتند: یا اینکه تنها گروهی از مردم از من تبعیت می‌کردند، که در آن صورت درگیری رخ می‌داد و برخی پیروانم می‌کشتند و برخی کشته می‌شدند. یا مردم مرا تنها می‌گذاشتند و به این دلیل کافر می‌شدند؛ چه در یارى‏ام کوتاهى مى‏کردند و چه از انجام دادن فرمانم سرپیچی می‌کردند.(6) و خدا می‌داند که جایگاه من نسبت به پیامبر(ص) همچون جایگاه هارون(ع) نسبت به موسى(ع) است. و روا بود که به سبب مخالفت با من و یارى نکردنِ من، همان بلایی که بر قوم موسى(ع) به‌خاطر مخالفت با هارون و سرپیچی از فرمانش فرود آمد، بر اینان هم فرود آید.(7)

بنابراین دیدم که جرعه‌جرعه فروبردن غم‏ها و حبس آه در سینه و تحمل این وضعیت تا هنگامی که خداوند خود فتحی را که انتظار دارم پیش آورَد یا هر سرنوشتی که بخواهد رقم زند، براى خودم پرثواب‏تر و براى جمعى که توصیف کردم، مناسب‏تر و مهربانانه‌تر است.‏ «و فرمان خدا همواره سنجیده و  به اندازه مقرّر [و متناسب با توانایى‏] است.» (احزاب/38)

و ای مرد یهودی! اگر من این صبر را برنمی‌گزیدم و در پی مطالبۀ حقّم می‌رفتم، از همۀ مدعیان دیگر سزاوارتر بودم؛ زیرا اصحاب رسول خدا(ص)، چه آنها که از دنیا رفتند و چه کسانی که اینجا پیش تو اند، می‌دانند که شمار نیروهایم بیشتر، قبیله‏ام قدرتمندتر، مردانم نفوذناپذیرتر، فرمانم مطاع‌تر، و حجّتم واضح‏تر بود و در این دین، پرفضیلت‏تر و مؤثرتر بودم، به جهت سوابق و خویشاوندى و وراثتم.(8) بالاتر از همۀ اینها استحقاقم بر حاکمیت بود؛ به دلیل وصیّت پیامبر(ص) دربارۀ من که مردم راه گریزی از آن نداشتند و بیعتی که از پیش بر گردن کسانی بود که خلافت را در اختیار گرفته بودند.

و رسول خدا(ص) درگذشت؛ درحالی‌که ولایت امت در دست او و در خاندانش بود، نه در دست کسانی که به آن دست‌درازی کردند و نه در خانه‌هایشان. و به‌طور قطع اهل‌بیت پیامبر(ص)، که خداوند آنها را از آلودگی پاک و پیراسته کرده است، برای تصدی ولایت و رهبری بعد از او از دیگران از هر جهت و هر نظر سزاوارترند.

سپس رو به اصحاب کرد و پرسید: آیا چنین نیست؟

اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.

امتحان چهارم: دشوارتر از همۀ وقایع قبل

امام(ع) فرمود: اما امتحان چهارم ای مرد یهودی!

آن کسی[iv] که پس از رفیقش[v] حکومت را به دست گرفت، در کارها با من مشورت و طبق نظرم عمل مى‏کرد؛ در کارهاى پیچیده با من گفتگو مى‏کرد و طبق رأیم اقدام مى‏کرد و هیچ‌کس دیگری چنین جایگاهی نداشت؛ نه من و نه یارانم کسى جز مرا نمى‏شناسند که او در مسائل حکومتى با وى گفتگو کرده باشد. و به‌جز من، شخصی دیگر امید رسیدن به خلافت پس از او را نداشت.

مرگ او ناگهانی و بدون بیماری قبلی فرارسید، ازاین‌رو در هنگام صحت و سلامتی برای اعلام و تثبیت خلافت پس از خودش اقدامی نکرده بود و من شک نداشتم که دیگر حقّم به همان صورت صلح‌آمیزی که می‌خواستم به من بازگشته است و خدا  نتیجه را به‌زودی به بهترین صورتی که امید داشتم پیش خواهد آورد.(9)

اما او خاتمۀ اعمال خود را این قرار داد که مرا ششمین عضو از اعضای شورای شش‌نفره تعیین کرد. در این شورا برای من هیچ برتری‌ای قرار نداد، حتی دربارۀ نسبت فامیلی سببی و نسبی‌ام با پیامبر(ص) یا سوابقی که در اسلام داشتم هیچ نکته‌ای به آن شورا گوشزد نکرد؛ درحالی‌که هیچ‏‌یک از آنان، سابقه‏اى چون سابقۀ من نداشتند و از جاى پایى چون جاى پاى من برخوردار نبودند.

او امر خلافت را وابسته به رأی اکثریت شورا قرار داد و فرزندش را با شمشیر بر ما مسلط کرد تا اگر اعضای شورا کار را به نتیجه نرساندند، گردن ما را بزند! و ای مرد یهودی! صبر بر این بی‌حرمتی و تحقیر، بسیار تلخ و دشوار بود.

افراد شورا تا پایان مهلتی که داشتند درنگ کردند و هرکدامشان حاکمیت را برای خود می‌خواست و در این جهت سخن می‌گفت. و من صبر کردم تا اینکه همگان سخنان خود را مطرح کرده و نوبت به من رسید و از من خواستند که سخن بگویم.

من نیز برتری سوابقم را در مقایسه با سوابق آنان و نقشم نسبت به نقش آنان را یادآور شدم و دلایلی را که بر استحقاق من و نه آنان بر خلافت دلالت می‌کرد برایشان توضیح دادم، که البته آنها هم از این مسائل بی‌خبر نبودند. وصیت رسول خدا(ص) به آنها را به یادشان آوردم و تأکید ایشان را بر بیعت من که بر گردنشان بود، یادآور شدم‏.

اما حبّ ریاست، علاقه به امر و نهی کردن، دلبستگی به دنیا و پیروی از گذشتگانشان، آنان را واداشت تا دست به چیزی دراز کنند که خدا بهره‌ای از آن برایشان قرار نداده بود.

و چون دیدند که من صراط مستقیم را رها نمی‌کنم و می‌خواهم مردم را با کتاب خدا و وصیت رسول خدا(ص) اداره کنم و هر چیزی را که خداوند برایشان مقرّر کرده بدهم و هرچه را منع کرده ندهم، یکی از آنان با تحکم و فشار رأی نهایی را از حضار گرفت و خلافت را از من دور کرد و به عثمان داد. زیرا طمع داشت با این کار، او هم در این خلافت سهمی داشته باشد.

و این همه در حالی بود که نه عثمان و نه دیگرانی که آنجا حاضر بودند، چه برسد به آنها که نبودند، هیچ نشان افتخاری که باعث سرافرازی‌شان باشد نداشتند؛ نه در جنگ بدر که قلّۀ افتخارشان بود افتخاری کسب کرده بودند، و نه در دیگر موقعیت‌ها که خداوند افتخار حماسه‌آفرینی در آن را به پیامبر و خاندانش اختصاص داده است.[vi]

از آن روزشان چند روزی نگذشته بود که پشیمانی اعضای شورا آشکار شد و عقب نشستند و هر کدام دیگرى را مقصّر می‌دانست و هرکس خود و یارانش را سرزنش مى‏کرد.

[در اینجا امام(ع) به سرانجام خلافت عثمان و وقایع سال آخر آن اشاره‌ای دارد:] و طولی نکشید که اعضای شورا، عثمانِ خودرأی و مشورت‌ناپذیر را تکفیر کرده، از او بیزاری جُستند. و عثمان، هم در جمع یاران خودش، و هم نزد عموم اصحاب پیامبر(ص) از اشتباه خود اظهار توبه کرده و به کناره‌گیری از قدرت ابراز تمایل می‌کرد و از آنها می‌خواست که بیعتشان را از او بردارند.

ای مرد یهودی! این وقایع آخر حکومت عثمان، از وقایع انتخاب او، که توصیف کردم، سخت‌تر و طاقت‌فرساتر بود و آن سختی و فشاری که از این قضایا بر من وارد شد، نه قابل وصف است و نه تمام‌شدنی!(10) و من چاره‌ای نداشتم جز صبر بر آنچه به من می‌رسد.

[بازگشت امام(ع) به ادامۀ نقل وقایع مربوط به «ابتدای» خلافت عثمان:] سپس اعضای شورا (که چند روز پس از شورا از انتخاب عثمان پشیمان شده بودند) نزد من آمده و از آنچه در حقّ من مرتکب شده بودند، برگشتند و از من مى‏خواستند که عثمان را خلع کنم و به او یورش ببرم و حقّم را بگیرم. و عهد و پیمان بستند که تا پای جان در این راه و تحت فرمان من ‌آن‌قدر بجنگند که یا کشته شوند و یا خدا حقّم را به من بازگرداند.

اما به خدا قسم، اى مرد یهودی! چیزى مرا از این کار بازنداشت، جز همان مانعی که در دو بار قبل هم مانع من شد. و دیدم محافظت از باقی‌ماندۀ شیعیانم مرا بیشتر مسرور می‌کند و با قلبم مأنوس‌تر است از اینکه در راه به دست آوردن حقم آنها را به کام مرگ بیفکنم؛ درحالی‌که می‌دانستم که اگر آنها را به پیکار و مرگ دعوت کنم، قطعاً اطاعت خواهند کرد.

مبادا به ذهنت خطور کند که من بر جان خودم می‌ترسیدم. زیرا قطعاً تمام کسانی که در اینجا می‌بینی و آن کسانی از اصحاب پیامبر(ص) که الان حضور ندارند، می‌دانند که مرگ برای من مثل آب خنک برای شخص بسیار تشنه در روز بسیار گرم است! من، عمویم حمزه، برادرم جعفر و پسرعمویم عُبَیده با خدا پیمان بسته بودیم که در راه دین ثابت‌قدم باشیم و به آن وفا کردیم. هم‌پیمان‌هایم پیش از من از دار دنیا رفتند، اما من به‌خاطر مصلحتی که خدا می‌داند ماندم. خدای متعال این آیه را در شأن ما نازل کرد: «از مؤمنان گروهی هستند که به عهدی که با خدا بستند وفا کردند؛ پس برخی از آنها اجلشان سررسیده و برخی دیگر منتظرند و هیچ‌گاه از پیمان خویش تخلف نکردند!» (احزاب/23) مقصود از «آنان که اجلشان سررسید» حمزه و جعفر و عبیده است و مقصود از «آنکه منتظر است» به خدا سوگند من هستم که هیچ دگرگونی‌ای در عهد و پیمانم نداشته‌ام.

آنچه مرا واداشت که در برابر عثمان سکوت کنم و با او مخالفت نکنم، خلق‌وخویی بود که در او به تجربه می‌شناختم و اینکه او این اخلاق را رها نمی‌کند، تا جایی که نه‌تنها افراد نزدیک، بلکه حتی افراد دوردست را هم به اعتراض و خلع و کشتن خودش تحریک کند.[vii]

بنابراین از امور کناره‌گیری کرده، صبر کردم تا همین رخداد (هجوم معترضان به خانۀ عثمان و قتل او) اتفاق افتاد و در این ماجرا هیچ حرفی نزدم؛ نه تأیید کردم و نه مخالفت.

سپس (بعد از قتل عثمان) بزرگان و شخصیت‌ها نزد من آمدند تا خلافت را قبول کنم و خدا می‌داند که من رغبتی نداشتم! زیرا می‌دانستم که آنها به خاصه‌خواری و دست‌اندازی به بیت‌المال خو گرفته‌اند و می‌دانند که در حکومت من این خبرها نخواهد بود و جدا کردن آنها از آنچه بدان عادت کرده‌اند، بسیار سخت خواهد بود. ازاین‌رو هنگامی که بر مسند خلافت نشستم و دیدند که خبری از مناصب و اموال نیست، برای شکستن بیعت خود، عذر و بهانه آوردند.[viii]

آنگاه رو به اصحاب کرد و پرسید: آیا این‌گونه نبود؟

اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.

امتحان پنجم: بر سر یک دوراهی دشوار

امیرمؤمنان(ع) ادامه داد: ای مرد یهودی! اما امتحان پنجم این بود که: برخی از شخصیت‌هایی که با من بیعت کردند، هنگامی که مطامعشان حاصل نشد، عایشه را -که طبق وصیت پیامبر، من ولیّ و سرپرستش بودم- پیش انداخته و پشت سرش صف‌آرایی کردند. وی را بر شتر سوار کرده و بار سفر برایش بستند و در دشت و بیابان روانه‌اش کردند تا اینکه از منطقه «حَوْأب» هم گذشت و پارس سگ‌های آنجا را شنید.(11) آن گروهِ فتنه‌گر، نشانه‌های پشیمانی را یکی پس از دیگری در او می‌دیدند، اما با توجیهات واهی وی را به ادامۀ مسیر راضی کردند. گروهی که یک‌بار زمان حیات پیامبر با من بیعت کرده بودند و یک‌بار هم پس از آن.

آن زن سرانجام به سرزمینی رسید که مردمانش دستانی کوتاه اما محاسنی بلند داشتند.[ix] عقل‌هایشان ضعیف و نظراتشان دور از صواب بود؛ همسایۀ بیابان بودند و به دریانوردی اشتغال داشتند. آن مردمان را برانگیخت تا کورکورانه با پیروی از او با تیر و شمشیر در مقابل من قرار گیرند.

این بود که بر سر در دوراهی‌ای قرار گرفتم که هیچ‌کدام را خوش نداشتم: یا دست از جنگ بردارم که در این صورت آنها از راه باطل خود دست نمی‌کشیدند، یا برخورد قاطع کنم که در این صورت خون مسلمین ریخته می‌شد. از این‌رو بسیار تلاش کردم که با هشدار و انذار آنها را متنبّه کنم. از عایشه خواستم که به خانه‌اش بازگردد و از آن جماعت خواستم که به بیعت با من پایبند باشند و عهد و پیمان الهی را نقض نکنند و تمام انعطافی که می‌شد نشان دادم. یکی از آنها با سخنان و تذکرهای من متنبه شد و میدان را ترک کرد.[x]

 اما آن گفته‌ها در دیگران اثر نکرد و تنها آتش طغیانشان را شعله‌ورتر ساخت. آنگاه که دیدم به چیزی جز جنگ راضی نیستند قاطعانه وارد شدم و نتیجه‌اش این شد که با تحمل تلفات فراوان شکست خورده و گریختند.

در این واقعه، دیگر سکوت و کناره‌گیری برایم ممکن نبود و چاره‌ای جز آنچه انجام دادم نداشتم. دیدم اگر قاطعانه نایستم و مقابله نکنم آنان را در راه اهداف باطلشان یاری داده‌ام. آنها می‌خواستند با خون‌ریزی بر مسلمانان حاکم شوند و زنان را، آنچنان که رویۀ مردمان مغرب‌زمین و سرزمین یمن و برخی از امت‌های منقرض‌شده بود، بر مصدر امور قرار دهند و نتیجه‌ای رقم بخورد که به‌هیچ‌وجه به آن راضی نبودم.

این جنگ را هم تا حد امکان به تأخیر انداختم و به آن زن و سپاهش مهلت دادم که آنها هم مرتکب جنایت و خونریزی شدند. و حاضر به جنگ نشدم مگر پس از صحبت‌ها، پیک فرستادن‌ها، نامه‌نگاری‌ها، اتمام حجت‌ها و بعد از دادن هر امتیاز ممکنی که خواستند و نخواستند. اما هنگامی که دیدم جز جنگ به چیزی راضی نیستند به آن اقدام کردم و شد آنچه که خداوند متعال می‌خواست، و او شاهد بود که من چه تلاشی برای جلوگیری از جنگ کردم.

آنگاه رو به اصحاب کرد و پرسید: آیا چنین نبود؟

اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.

امتحان ششم: یا علی(ع) را بکشید یا دست‌بسته تحویل معاویه دهید!

امام(ع) در ادامه فرمود: ای مرد یهودی! امتحان ششم جنگ با فرزند هند جگرخوار (معاویه) و ماجرای حَکَمیّت بود. او از طُلَقاء بود[xi] که از زمان بعثت پیامبر(ص) به دشمنی با خدا و رسول و مؤمنان مشغول بود، تا اینکه زمانی که مکه به‌دست سپاه اسلام فتح شد، و او و پدرش در آن روز و سه بار دیگر با من بیعت کردند. پدرش اولین کسی بود که پس از رحلت پیامبر، به من با عنوان «امیرالمؤمنین» سلام کرد و مرا تشویق کرد که برای پس گرفتن حقّم اقدام کنم و هر بار مرا می‌دید با من تجدید بیعت می‌کرد.

و عجیب آنکه هنگامی که معاویه دید خدای متعال حق مرا به من بازگرداند و از اینکه خلیفۀ چهارم باشد و از به چنگ آوردن این امانت الهی، که خدا به ما داده است، قطع امید کرد، سراغ «عمرو» فرزند گنهکار «عاص» رفت و او را به‌سوی خود جذب کرد. عمرو هم بعد از اینکه قول حکومت مصر را از معاویه گرفت با او همراه شد؛ و حال‌آن‌که عمرو عاص اگر والی به‌حق مصر هم باشد نمی‌تواند سهمی بیش از دیگر مسلمانان از بیت‌المال بردارد و حاکم مسلمین هم نمی‌تواند یک درهم بیشتر به او بدهد!

سپس معاویه ظلم و ستم در شهرها را آغاز کرد. به هرکه با او بیعت کرد پاداش داد و هرکه را بیعت نکرد از خود دور نمود.

آنگاه به قصد مقابله با ما در شرق و غرب و شمال و جنوب سرزمین اسلامی دست به حمله و غارت زد. گزارش اقدامات او به من می‌رسید و در پی چاره‌اندیشی بودم.

«مُغِیرةِ بنِ شُعبه» پیشنهاد کرد که با معاویه مدارا کنم و او را در سمت استانداری همان سرزمینی که بود ابقا کنم. این پیشنهاد در محاسبات دنیوی کارآمد به نظر می‌آمد، اما در پیشگاه خدا برای خود عذر و حجتی نمی‌دیدم که این شخص گمراه را به‌عنوان کارگزار خویش انتخاب کنم.

این نظر خود را با فردی که به خیرخواهی او برای خدا و پیامبرش و من و مؤمنان، اطمینان داشتم در میان گذاشتم؛ او هم با من هم‌نظر بود و مرا از به‌کارگیری معاویه در ادارۀ امور مسلمین برحذر داشت. و خدا نبیند که من گمراهان را به‌عنوان یاور خود انتخاب کنم.

سپس دو نمایندۀ پیاپی به‌سوی معاویه فرستادم، اما هر دو از پی هوای نفس خود رفته، فریفتۀ دنیا شدند. و چون دیدم که معاویه از طغیان‌گری و معصیت دست برنمی‌دارد، با اصحاب پیامبر(ص) که در جنگ بدر بودند و خدای متعال بعد از مشارکتشان در بیعت رضوان(12) از آنان اعلام رضایت کرده بود، و نیز با کسانی که از اصحاب نبودند، ولی جزء تابعین[xii] به شمار رفته و به صلاح و نیکی شناخته می‌شدند مشورت کردم. دیدم نظر آنان هم این است که با معاویه بجنگیم و دست او را کوتاه کنیم.

این بود که برای او نامه‌های فراوان نوشته و از او خواستم از مسیری که در پیش گرفته بازگردد و به بیعت مردم با من ملحق شود.

اما او در پاسخ با من گردن‌فرازی کرد و شروطی را مطرح کرد که نه خدا، نه رسول و نه مسلمانان به آن راضی نبودند. یکی از شروطش این بود که گروهی از خوبان اصحاب پیامبر(ص) از جمله «عمار» را به او تسلیم کنم تا به‌عنوان قاتلان عثمان کشته و به صلیب بکشد؛ عماری که دیگر مثل او پیدا نمی‌شود! هر زمان اگر چهار یا پنج نفر در اطراف پیامبر(ص) بودیم، قطعاً عمار هم یکی از ما بود. و به خدا قسم کسی بر عثمان نشورید و مردم را برای کشتن او جمع نکرد، مگر معاویه و امثال او از خاندانش! همان شاخه‌های «شجرۀ ملعونه» در قرآن.(13)

و هنگامی که معاویه دید با شروطش موافقت نمی‌کنم، بر طغیان‌گری‌اش افزود و سراغ قبیلۀ حِمْیَر(از مهم‌ترین قبایل جنوب عربستان) که بصیرت و فکری صائب ندارند رفت؛ واقعیت را بر ایشان مشتبه و آنها را تابع خود کرد و دل‌هایشان را با هدایایی جذب نمود.

ما بعد از هشدارها و انذارهای فراوان آنها را به گردن نهادن به حکم قرآن فراخواندیم؛ اما چون دیدیم که بر لجاجت و ظلم خود افزودند، با تکیه بر سنت نصرت الهی -که همواره شامل حالمان شده بود- وارد جنگ شدیم. در دست ما پرچمی بود که رسول خدا(ص) آن را در سپاهش برمی‌افراشت و حزب شیطان که در مقابلش قرار می‌گرفت، همواره به ارادۀ خدا متعال شکست می‌خورد و نابود می‌شد و در سپاه معاویه پرچم‌های پدرش ابوسفیان بود که من در رکاب رسول خدا(ص) همواره در مقابلش شمشیر زده بودم.

پس کار جنگ بدان‌جا کشید که معاویه راه نجاتی از مرگ نیافت به‌جز دستور به فرار و عقب‌نشینی. سوار مرکب شد و پرچم را انداخت؛ درحالی‌که نمی‌دانست چه چاره‌ای بیندیشد که نه کشته شود و نه دستور عقب‌نشینی و فرار بدهد. این بود که از عمروعاص چاره خواست. عمروعاص گفت: «قرآن‌ها را بلند کرده و مردم را به آن فرابخوانیم؛ زیرا فرزند ابوطالب و لشکریانش اهل دین و تقوا و ترحم‌اند و همان‌ها در آغاز جنگ تو را به حکمیت قرآن خواندند.(14) حال که تو آنها را به قرآن دعوت کنی، اجابت می‌کنند.» معاویه هم که برای نجات از مرگ یا فرار هیچ راه چاره‌ای جز عمل به این پیشنهاد نداشت، پذیرفت و همین کار را کرد.

لشکریان من هم که خوبانشان به شهادت رسیده و در جنگ بسیار تلاش کرده و خسته شده بودند، دل‌هایشان نرم شد و گمان کردند که فرزند هند جگرخوار به وعده‌ای که می‌دهد وفا خواهد کرد و به حکم قرآن تن خواهد داد. از این رو همگی از پیشنهادش استقبال کرده و آن را پذیرفتند.

 من به آنها گفتم: «این حیلۀ او و عمروعاص است و آنها پیمان‌شکن‌اند!»، اما لشکریان حرف مرا نپذیرفته و فرمانم را اطاعت نکردند و بر دادن پاسخ مثبت به معاویه اصرار کردند؛ چه مورد پسندم باشد یا نباشد، بخواهم یا نخواهم. تا آنجا که بعضی از آنها می‌گفتند: «اگر علی بن ابی‌طالب نپذیرفت او را نیز مانند عثمان بکشید یا دستگیرش کرده و با خاندانش به معاویه تحویل دهید.»

خدا شاهد است که تمام تلاشم را کردم تا بگذارند من آنچه را صلاح می‌دانم انجام دهم! حتی از آنان مهلتی بسیار کوتاه خواستم، اما نپذیرفتند. تنها این مرد (اشاره به مالک) و خاندانم با من ماندند و ترسیدم که اگر مقاومت کنم این دو نفر (اشاره به حسنین"ع") کشته شوند و نسل رسول خدا(ص) قطع شود و نیز از کشته شدن این دو نفر (اشاره به عبدالله بن جعفر و محمد بن حنفیه[xiii]) هم ترسیدم که به‌خاطر من در این مخمصه افتاده بودند.

بنابراین صلاح را در همراهی با خواستۀ مردم دیدم و البته تقدیر الهی هم همین‌طور رقم خورده بود. از این رو هنگامی که شمشیرها را کنار گذاشتیم، آنها هم قرآن را کنار گذاشته و با رأی و نظر خود حکم کردند. من هم کسی نیستم که بپذیرم کسی بخواهد در دین خدا بدون توجه به کتاب و سنت، با نظر خود حرف بزند و حکم کند، که تن دادن به چنین حکمی قطعاً خطاست.

اما ازآنجا که مردم حرف مرا نپذیرفته و خواستار همین حکمیت اشتباه بودند، خواستم تا مردی از خاندانم یا کسی را که به حسن رأی و تدبیرش و خیرخواهی و دلسوزی و تدینش اطمینان دارم به‌عنوان حَکَم انتخاب کنم؛ اما هرکس را نام بردم معاویه نپذیرفت و چون اصحاب من تابع او شده بودند اختیار کار به دست او افتاده بود.

من که دیدم می‌خواهند در این حکمیت کلاً مرا کنار بزنند و هرچه می‌خواهند بکنند، از آنان برائت جسته و کار را واگذار نمودم. آنان هم شخصی را انتخاب کردند که بسیار ساده از عمروعاص فریب خورد و بعد هم اظهار پشیمانی می‌کرد.

سپس رو به اصحاب کرده و پرسید: آیا چنین نیست؟

اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.

امتحان هفتم: جنگ با عابدان شب‌ها و روزه‌داران روزها

امام فرمود: اما امتحان هفتم این بود که رسول خدا(ص) به من خبر داده بود که در آخر عمرم با گروهی از یارانم خواهم جنگید که روزها را روزه می‌گیرند و شب‌ها را با عبادت و تلاوت قرآن سپری می‌کنند، اما با مخالفت و جنگیدن با من چون تیری که از کمان رها شود از دین بیرون می‌روند؛ در میان آنها شخصی به نام «ذوالثُدیه» است و با کشتن آنها نامۀ اعمال من هم مهر سعادت خواهد خورد.

وقتی پس از ماجرای حکمیت به کوفه بازگشتم، برخی از لشکریان دربارۀ کاری که خود باعثش شده بودند، یعنی ماجرای حکمیت، شروع به ملامت یکدیگر کردند. و تنها راهی که برای خلاص شدن از این وضعیت یافتند این بود که بگویند «امیر ما نباید با خطاکاران همراهی می‌کرد؛ هرچند کار به خون‌ریزی کشیده و به قیمت جان خود و مخالفانش تمام شود؛ پس امیر ما به‌سبب تبعیت از ما کافر شده و خونش هدر است!»

از این رو با همین هدف خروج کرده و فریاد می‌زدند: «لَا حُکْمَ إِلَّا لِلَّه»[xiv] و گروهی از آنها به نُخَیله و گروهی به «حَروراء» رفتند. گروه سومی هم بودند که از رودخانۀ دجله عبور کرده و به هر مسلمانی می‌رسیدند او را به این عقیده می‌آزمودند؛ اگر می‌پذیرفت زنده می‌ماند و اگر نمی‌پذیرفت کشته می‌شد.

من به سراغ دو گروه اول رفتم و آنها را به اطاعت از خدای عزوجل دعوت کردم؛ اما آنها جز جنگ و پیکار نمی‌خواستند و چون دیدم چارۀ دیگری نیست، با حکم الهی با آنان جنگیدم و خدا هر دو گروه را نابود کرد. ای مرد یهودی! اگر به این انحراف نمی‌افتادند، ستون و سدّی محکم در خدمت دین خدا بودند؛ اما تقدیر همان بود که شد. سپس سراغ گروه سوم رفته و نمایندگانی را پی‌درپی به سویشان فرستادم. آنها از بزرگانِ یاران من و اهل عبادت و زهد در دنیا بودند، اما خواستند که همان مسیر دو گروه دیگر را بروند و همچنان به کشتن مسلمانان ادامه دادند و گزارش کارهایشان پى‏درپى به من مى‏رسید.

پس با لشکر حرکت کرده و در آن سوی دجله با ایشان روبرو شدیم. مجدداً این اشخاص (اشاره به مالک، أحْنَف بن قیس و أشْعَث کِنْدی) را جدا جدا به‌عنوان سفیر و میانجی فرستادم تا کار به جنگ نرسد، اما نپذیرفتند. پس کارزار آغاز شد و خداوند همۀ آنها را، که چهار هزار نفر بودند، نابود کرد و حتی یک‌نفر نجات نیافت. در میان کشته‌شدگان جنازۀ ذوالثدیه را یافتم که سینه‌اش مانند سینۀ زنان بود.

آنگاه رو به اصحاب کرد و فرمود: آیا این‌گونه نبود؟

اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.

سرانجام کار...

سپس امام(ع) فرمود: ای مرد یهودی! من هفت امتحان اول و هفت امتحان دوم را بازگو کردم و تنها آن امر آخر باقی مانده که وقوعش نزدیک و حتمی است! اصحاب به گریه افتادند و مرد یهودی هم گریست و گفتند: ما را از آن خبر بده ای امیرمؤمنان!

امام(ع) فرمود: آن امر دیگر این است که این محاسنم از خون فرق سرم خضاب شود. پس صدای گریۀ مردم در مسجد به‌حدّی بلند شد که به گوش مردم کوفه رسید و آنها نگران از منازل بیرون دویدند. در اینجا مرد یهودی به دست امام(ع) مسلمان شد و در کوفه ماند تا زمانی که امیرمؤمنان(ع) به شهادت رسید و ابن ملجم دستگیر شد.

آنگاه خود را به امام حسن(ع) رساند، درحالی‌که مردم اطرافش بودند و ابن ملجم پیش رویش، و به ایشان گفت: «ابن ملجم را بکش، خدا او را بکشد! همانا من در کتب مقدسی که بر موسی(ع) نازل شده است خوانده‌ام که گناه او از گناه قابیل و گناه کسی که در قوم ثمود، شتری را پی کرد که معجزۀ صالح بود، بیشتر است!»

پی‌نوشت‌ها

(1) «تا سه سال بعد از آن هیچ‌کس جز من و خدیجه کبری رحمة الله علیها بر روی این کرۀ خاکی نماز نمی‌خواند و به نبوت پیامبر شهادت نمی‌داد....»

توضیح: این فرمایش امام منافاتی ندارد با اینکه طبق برخی گزارش‌ها افراد دیگری در این سه سال مسلمان شده باشند.  زیرا ممکن است ایمان آوردن آنها پنهانی و بدون نماز خواندن علنی پشت سر پیامبر باشد. (خلاصۀ توضیح علامه سیدجعفر مرتضی آملی در الصحیح من سیرۀ امیرالمؤمنین)

(2) «پیامبر(ص) از سوی جبرئیل(ع) مطلع شد و دستور داد تا خندقی حفر کنند...»

توضیح: در جنگ احزاب پیشنهاد حفر خندق توسط سلمان فارسی به عنوان یک تکنیک جنگی برای مواجهه با تعداد زیاد دشمنان داده شد. پیامبر این پیشنهاد را پسندیدند و دستور حفر خندق را دادند. (مغازی، واقدی، ج2، ص445)

(3) «سپس رسول خدا(ص) مرا خواست و با دست خود عمامه بر سرم نهاد، شمشیر خودش ذوالفقار را به من داد، به آن ضربه‌ای زد و مرا راهی میدان کرد»

توضیح: در بسیاری از منابع معتبر و کهن مانند تفسیر قمی و ارشاد شیخ مفید آمده است که ابتدا علی(ع) داوطلب شد و سپس رسول خدا(ص) او را به میدان فرستاد. اینکه در اینجا امیرالمؤمنین بدون اشاره به داوطلب شدن خودشان، می‌فرماید «رسول خدا دستور داد و مرا نبرد با عمرو بن عبدود راهی کرد»، شاید به خاطر این بوده که ضرورتی نمی‌دیدند که بیش از این از خود تعریف کنند. (خلاصۀ توضیح علامه سیدجعفر مرتضی عاملی در کتاب الصحیح من سیرۀ الامام علی(ع)، ج21، ص64)

(4) «و اما امتحان هفتم ای مرد یهودی هنگامی بود که رسول خدا(ص) قصد فتح نهایی مکه را کرد و خواست که برای آخرین بار آنها را به اسلام دعوت کرده و اتمام حجت کند،...در پایانِ نامه هم «سورۀ برائت» را جای داد تا بر کفار مکه خوانده شود»

توضیح: از آنجایی که فتح مکه در سال هشتم هجری رخ داده، و نزول آیات سورۀ برائت در سال نهم بوده است، منظور از فتح مکه در اینجا یک فتح نهایی و کامل مکه بوده است. زیرا پس از فتح مکه، همچنان مشرکین و کفار در مسجد الحرام رفت و آمد کرده و طبق رسوم جاهلی خود آزادانه عبادت و طواف می‌کردند. باز نزول سورۀ برائت، حضور مشرکین در مسجدالحرام ممنوع شد. و به‌هرحال با نزول این آیات، ارادۀ نهایی خداوند بر این قرار گرفت که شهر مکه از وجود مشرکان پاک شده و به طور کامل فتح شود.(ر.ک: تفسیر المیزان)

(5) «پس بر این مصیبت، که پس از مصیبت پیشین با سرعت و فاصله‌ای کوتاه آمد، صبر کردم...»

توضیح: دربارۀ اینکه چرا امیرمؤمنان(ع) در ضمن شمارش امتحانات خود، از مصائب حضرت زهرا(س) ذکری به میان نیاورده است، می‌توان گفت: رسیدن به مقام جانشینی پیامبران و سپس رستگاری ابدی، نیازمند موفقیت در تعدادی از امتحانات الهی است. اما «جانشین آخرین پیامبر» یعنی امام علی(ع)، غیر از این امتحانات عمومی، امتحانات اختصاصی و دشوارتری نیز داشته است. سؤال بزرگ یهودیان دربارۀ همان امتحانات عمومی بوده است که شرط رسیدن به جانشینی و رستگاری ابدی است. از این‌ رو امیرمؤمنان(ع) در اینجا، از امتحان‌های بزرگ‌تری همچون صبر بر مصیبت حضرت زهرا(ع) که جزء امتحانات اختصاصی ایشان برای رسیدن به آن منزلت خاص بود، ذکری به میان نیاورده است.

(6) «زیرا من اگر قدم پیش می‌گذاشتم و خودم را مطرح می‌کردم و از مسلمین کمک می‌خواستم، مردم دربارۀ من و خلافت من، دو وضعیت داشتند:...»

توضیح: امیرمؤمنان(ع) این فراز از سخنان خود را در توضیح چرایی اقدام نکردن برای به دست گرفتن خلافت در زمان خلیفۀ دوم و سوم فرموده است. شاید بتوان گفت علت مخالفت امام(ع) با پذیرش خلافت، بعد از کشته‌شدن خلیفۀ سوم نیز دقیقاً همین پیامدها بوده است، که اتفاقاً پس از پذیرش خلافت توسط ایشان، به دلیل رشدنیافتگی مردم، به وقوع پیوست.

پس از مدت کوتاهی از شروع حکومت امیرمؤمنان(ع)، چون گروهی از مردم از امام پیروی نکردند، کار به درگیری و کشتار میان مسلمان کشیده و به سه جنگ داخلی منجر شد. از ابتدای نیمۀ دوم حکومت امیرمؤمنان(ع) به بعد نیز، مردم دو گروه شدند؛ گروهی از امت که پیروان معاویه بودند با امام مخالف بودند، گروه دیگری هم که پیروان امیرمؤمنان(ع) بودند، ایشان را در مقابله با معاویه تنها گذاشتند. تا جایی که در نهایت، امام با گلایه‌های مکرر از بی‌تفاوتی و نافرمانی پیروانش، آرزوی مرگ کرد. سرانجام نیز، همان‌طور که بارها در سخنان خود پیش‌بینی کرده بود، امت اسلامی در اثر این پیامدها، گرفتار عذاب طولانی‌مدت حکومت بنی‌امیه و بنی‌عباس شد. و الله العالم.

(7) «روا بود که به سبب مخالفت با من و یارى نکردنِ من، همان بلایی که بر قوم موسى(ع) به‌خاطر مخالفت با هارون و سرپیچی از فرمانش فرود آمد، بر اینان هم فرود آید»

توضیح: زمانی که موسی(ع) برای گرفتن الواح تورات به طور سینا می‌رفت، هارون(ع) را جانشین خود در میان بنی‌اسرائیل قرار داد. در مدت غیبت موسی(ع)، «سامری» با طلاهای بنی‌اسرائیل، گوساله‌ای ساخت و آنها را به پرستش گوساله دعوت کرد. هارون(ع) هرچه تلاش کرد نتوانست مانع گوساله‌پرستی بنی‌اسرائیل شود؛ تا جایی که نزدیک بود او را بکشند و زمانی که موسی(ع) از طور بازگشت، مردم را گوساله‌پرست یافت. زمانی که موسی(ع) دلیل گوساله‌پرست شدن قومش را از هارون پرسید او جواب داد: «إِنِّی خَشیتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَیْنَ بَنی‏ إِسْرائیلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلی‏؛ من ترسیدم بگویى تو میان بنى‌اسرائیل تفرقه انداختى، و سفارش مرا به کار نبستى» (طه/94) در نتیجۀ تنها گذاشتن هارون و گوساله‌پرستی، بنی‌اسرائیل مورد غضب خداوند قرار گرفتند. موسی(ع) راه پذیرش توبۀ بنی‌اسرائیل را این‌گونه بیان کرد: «وَ إِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ یَا قَوْمِ إِنَّکُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَکُمْ بِاتِّخَاذِکُمُ الْعِجْلَ فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِکُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَکُمْ؛ اى قوم من! شما با انتخاب گوساله (براى پرستش) به خود ستم کردید! پس توبه کنید؛ و به سوى خالق خود باز گردید! و خود را [یکدیگر را] به قتل برسانید.» (بقره/54) و در پی این فرمان، ده‌هاهزار نفر از بنی‌سرائیل به دست خودشان کشته شدند.

در روایات ما، افراد مختلفی در امت پیامبر خاتم(ص) به سامری تشبیه شده‌اند که یکی از آنها «ابوموسی اشعری» است: «فرقه‌ای از امت من مذبذب هستند بر آیین سامرى، اما نمى‏گویند: لامَساسَ (به من دست نزنید) بلکه مى‏گویند: لا قتال (جنگ نکنید). پیشواى آنان عبداللَّه بن قیس (ابوموسی) اشعرى است.» (امالی مفید، ص30)

(8) «اصحاب رسول خدا(ص)، چه آنها که از دنیا رفتند و چه کسانی که اینجا پیش تو اند، می‌دانند که شمار نیروهایم بیشتر، قبیله‏ام قدرتمندتر، مردانم نفوذناپذیرتر، فرمانم مطاع‌تر، و حجّتم واضح‏تر بود و در این دین، پرفضیلت‏تر و مؤثرتر بودم، به جهت سوابق و خویشاوندى و وراثتم»

توضیح: علت اینکه امیرمؤمنان(ع) برای شایستگی جانشینی پیامبر(ص)، به سوابق مختلف خود در اسلام، خویشاوندی با رسول خدا(ص)، قبیله و وراثت اشاره می‌کند، این است که در اینجا ایشان بر اساس مبانی پذیرفته شدۀ مخالفان احتجاج می‌کند. یعنی امام(ع) -همان‌طور که در آخر سخن خود می‌فرماید- دلیل برتری خود برای رسیدن به خلافت را همان وصیت پیامبر و بیعتی می‌داند که پیامبر برای امیرمؤمنان از مردم گرفته است. اما به کسانی که آن وصیت و بیعت را کنار گذاشته‌اند یادآور می‌شود که، حتی اگر بنا بر رجوع به قرابت و سوابق و وراثت هم باشد، کسی که بیشترین شایستگی برای رسیدن به این جایگاه را دارد علی(ع) است و نه دیگران.

(9) «من شک نداشتم که دیگر حقّم به همان صورت صلح‌آمیزی که می‌خواستم به من بازگشته است و خدا  نتیجه را به‌زودی به بهترین صورتی که امید داشتم پیش خواهد آورد»

توضیح: اینکه امیرمؤمنان(ع) با وجود اطلاع از اخبار غیبی، در برخی موارد طوری سخن می‌فرماید که انگار امید دارد خلفا حکومت را به ایشان بر‌گردانند، بر اساس روند طبیعی جامعه و قواعد ظاهری دنیا است، نه طبق آنچه پیامبر(ص) از علم به آینده به او خبر داده است. یعنی امام می‌خواهند بفرمایند به صورت عادی وقتی کسی مانند ابوبکر بارها به خاطر آنچه در جریان خلافت پیش آمده از امام(ع) عذرخواهی می‌کند، طبیعت امر این است که پس از خودش کار را به اهلش برگرداند. همچنین وقتی خلیفۀ دوم در همۀ کارهای مشکل از امام(ع) مشورت می‌گیرد و بدون رأی و نظر ایشان به کار مهمی دست نمی‌زند و هیچ کس دیگری چنین جایگاهی نزد خلیفۀ دوم ندارد، همین توقع می‌رود که خلافت بعد از او به همین شخص برسد. (ر.ک: الصحیح من سیرة الامام علی، عاملی، ج21، صص73-78)

 (10) «این وقایع آخر حکومت عثمان، از وقایع انتخاب او، که توصیف کردم، سخت‌تر و طاقت‌فرساتر بود و آن سختی و فشاری که از این قضایا بر من وارد شد، نه قابل وصف است و نه تمام‌شدنی است»

توضیح: در پاسخ اینکه چرا وقایع آخر خلافت عثمان تا این اندازه بر امام(ع) سخت و دشوار آمده است، به‌صورت گمانه‌زنی می‌توان به نکات زیر اشاره کرد:

الف) از عبارات پیشین امیرالمؤمنین(ع) می‌توان چنین دریافت که هیچ چیزی به اندازۀ آسیب دیدن وحدت مسلمین و از بین رفتن زحمات رسول خدا(ص) در به وجود آوردن جمع متحد مسلمانان، برای امام(ع) سخت و سنگین نبوده است. در دورۀ خلیفۀ اول و دوم، آن حضرت از گرفتن حق خود صرف‌نظر کرد تا این وحدت آسیب نبیند. هرچند افتادن حاکمیت به دست افراد غیر شایسته باعث اندوه زیاد ایشان می‌شد، اما از انتخاب امام(ع) معلوم می‌شود که خدشه‌دار شدن وحدت و یکپارچگی مسلمانان، برای امام(ع) سخت‌تر و اندوه‌بارتر بوده است. امام(ع) در زمان دو خلیفه توانست با انتخابی تلخ، آن وحدت را حفظ کند، اما علمکرد و شیوۀ حکمرانی عثمان باعث شد که دیگر نتواند برای حفظ وحدت کاری کند و چاره‌ای جز این نداشت که ببیند وحدتی که پیامبر با خون دل به وجود آورده بود، در حال نابودی است.

ب) عملاً نتیجه و سرانجام پافشاری عثمان بر شیوۀ حکمرانی‌اش چه شد؟ آری، تحلیل سیاسی و نگاه عاقبت‌اندیشانۀ امام(ع) درست بود: شیوۀ حکمرانی عثمان باعث اختلاف‌ها و شورش‌ها شد. نه عثمان به سفارش‌های امیرمؤمنان(ع) عمل کرد و نه شورشیان، و کار سرانجام به قتل خلیفۀ سوم منتهی شد؛ قتلی که نقطۀ عطفی در تاریخ شد؛ قتلی که زمینه‌ساز و بهانۀ سه جنگ مهم و سرنوشت‌ساز در دوران خلافت امیرمؤمنان(ع) و در نهایت شهادت ایشان گردید.

در جنگ جمل و صفین، خون‌خواهی خلیفۀ مقتول، محرّک اصلی بسیج نیروها و اقناعِ بخشی از افکار عمومی برای جنگ با امیرمؤمنان(ع) بود. جنگ نهروان و پیدایش خوارج نیز حاصل جنگ صفین بود و شهادت امام(ع) هم به‌دست یکی از همین خوارج واقع شد. بدین ترتیب فرصت خلافت که با خون دل به‌دست آمده بود با شهادت امیرمؤمنان(ع)، کوتاه و مختصر شد و همین دوران کوتاه هم یکسره صرف جنگ‌های داخلی شد و جامعۀ اسلامی از بهره‌های فراوان دوران رهبری این شخصیت یگانۀ بشریت محروم ماند.

پیامدهای منفی قتل عثمان به همین‌جا منتهی نشد؛ بلکه حوادث آتی تاریخ اسلام یعنی صلح امام حسن(ع)، تسلط معاویه و یزید بر جامعۀ اسلامی، شهادت مظلومانه اباعبدالله(ع) و تأسیس سلطنت اُمویان و شکنجه و کشتار اهل‌بیت(ع) و محبانشان، سلسله‌وار تحت‌تأثیر همین واقعه بودند. دربارۀ نقش منحصر به فرد وحدت در تعیین سرنوشت هر جامعه و ملتی، امیرمؤمنان(ع) به‌صورت مبسوط در برخی فرازهای نهج‌البلاغه سخن گفته است و مقام معظم رهبری پیش از انقلاب، شرح و توضیحی بسیار ارزشمند دربارۀ این عبارات امام(ع) برای جوانان ارائه کرده‌اند که اخیراً در فصل اول کتاب «منشور حکومت علوی» توسط انتشارات انقلاب اسلامی به چاپ رسیده است.

ج) امیرمؤمنان(ع) به‌خاطر جایگاه بی‌بدیلی که در جامعه داشت، مورد مراجعۀ مخالفان و مدافعان عثمان بود و هر دو طیف، مخصوصاً مدافعان بی‌آنکه از نظرات دقیق و کارشناسی ایشان تبعیت کامل داشته باشند، از امام(ع) توقع همراهی داشتند. از همین رو ایشان در این دوران از طرف خواص و توده‌ها تحت فشار شدید بوده و آماج شایعه‌ها و تهمت‌ها قرار گرفت.

(11) «وی[عایشه] را بر شتر سوار کرده و بار سفر برایش بستند و در دشت و بیابان روانه‌اش کردند تا اینکه از منطقه «حَوْأب» هم گذشت و پارس سگ‌های آنجا را شنید»

توضیح: «حَوأَب» نام برکه‌ای در نزدیکی شهر بصره بود که سپاه جمل از کنار آن عبور کرد. پیامبر(ص) همسرش عایشه را به دوری از حَوأَب و واقعۀ مربوط به آن (جنگ جمل) توصیه کرده و فرموده بود: «روزی را می‌بینم که سگ‌های حوأب به یکی از شما زنان پارس می‌کنند، حمیرا (عایشه) مبادا تو باشی!» در راه جنگ جمل، عایشه صدای سگ‌ها را شنید و وقتی فهمید نام آن منطقه حوأب است، تصمیم گرفت به مکه بازگردد. اما عبدالله بن زبیر پنجاه نفر را جمع کرد که قسم خوردند اینجا حوأب نیست! بدین ترتیب عایشه از تصمیمش منصرف شد. (الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج1، ص82)

(12) «خدای متعال بعد از مشارکتشان در بیعت رضوان از آنان اعلام رضایت کرده بود»

توضیح: زمانی که رسول خدا(ص) و اصحاب ایشان در ذی‌القعدۀ سال ششم هجری (قبل از فتح مکه) برای زیارت خانۀ خدا و به‌جا آوردن عمره به مکه رفته بودند، متوجه شدند که قریش قصد جنگ با آنها را دارد؛ درحالی‌که آنها تنها سلاح سفر به همراه داشتند و برای جنگ آماده نبودند. در آن حالت، پیامبر(ص) از یاران خود خواست تا برای مقابله با مشرکان تجدید بیعت کنند. تمامی همراهان پیامبر(ص) به جز یک نفر با ایشان بیعت کردند و این بیعت به «بیعت رضوان» مشهور شد و خداوند در قرآن از اصحاب بیعت رضوان ابراز رضایت کرد: ««لَقَدْ رَضِیَ اللهُ عَنِ الْمُؤْمِنینَ اِذْ یُبایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فی قُلُوبِهِمْ فَاَنْزَلَ السَّکینَةَ عَلَیْهِمْ وَ اَثابَهُمْ فَتْحاً قَریباً؛ خداوند از مؤمنان -هنگامى که در زیر آن درخت با تو بیعت کردند- راضى و خشنود شد؛ خدا آنچه را در درون دل‌هایشان نهفته بود مى‏دانست؛ از این رو آرامش را بر دل‌هایشان نازل کرد و پیروزى نزدیکى بعنوان پاداش نصیب آنها فرمود.» (فتح/18)

(13) «به خدا قسم کسی بر عثمان نشورید و مردم را برای کشتن او جمع نکرد، مگر معاویه و امثال او از خاندانش! همان شاخه‌های شجرۀ ملعونه در قرآن»

توضیح: منظور از «شجرۀ ملعونه در قرآن» خاندان بنی‌امیه هستند. این عبارت برگرفته از آیۀ 60 سورۀ اسراء است که شأن نزول آن، طبق نظر مفسرین شیعه و سنی، خاندان بنی‌امیه هستند: «وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْیَا الَّتی‏ أَرَیْناکَ إِلاَّ فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِی الْقُرْآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما یَزیدُهُمْ إِلاَّ طُغْیاناً کَبیرا؛ آن رؤیایى را که به تو نشان دادیم، فقط براى آزمایش مردم بود؛ همچنین شجرۀ ملعونه [درخت نفرین‌شده‏] را که در قرآن ذکر کرده‏ایم. ما آنها را می‌ترسانیم، اما جز طغیان عظیم، چیزى بر آنها افزوده نمی‌شود!» (اسراء/60) (به‌عنوان نمونه ر.ک: جوامع‌الجامع، طبرسی، ج2، ص381؛ روح‌المعانی، آلوسی، ج15، ص107)

(14) «عمروعاص گفت: «قرآن‌ها را بلند کرده و مردم را به آن فرابخوانیم؛ زیرا فرزند ابوطالب و لشکریانش اهل دین و تقوا و ترحم‌اند و همان‌ها در آغاز جنگ تو را به حکمیت قرآن خواندند»

توضیح: امیرمؤمنان(ع) در آغاز جنگ‌ها قرآن را در برابر دشمن می‌گرفت و آنها را به قرآن کریم فرامی‌خواند. در ابتدای صفین نیز امام(ع)، معاویه و یارانش را به ترک مخاصمه و رجوع به قرآن فراخواند، اما مورد قبول آنها قرار نگرفت و جنگ شروع شد. وقتی کار به جایی رسید که معاویه شکست خود را قطعی دید، از عمروعاص برای خروج از این وضعیت مشورت گرفت. عمروعاص گفت: «آنها را به همان کاری دعوت کن که خودشان در ابتدا تو را به آن دعوت کرده بودند.» بدین ترتیب لشکریان معاویه قرآن‌ها را به نیزه زدند و به‌ظاهر سپاه امیرمؤمنان(ع) را به «حکمیت قرآن» فراخواندند. و چون سپاه امام(ع) از جنگ خسته شده بودند، این حیله کارگر شد و تلاش‌های امام(ع) برای روشنگری و نشان دادن عدم صداقت معاویه و حیلۀ او برای گرفتن زمان و فرار از شکست ناکام ماند. (شرح حوادث جنگ صفین و ماجرای حکمیت، در کتاب «وقعة صفین»، اثر نصر بن مزاحم منقری -که کهن‌ترین تک‌نگاری موجود در رابطه با جنگ صفین است- به تفصیل آمده است.)

 


[i]. «اوصیا» جمع «وصی» است و در اینجا به‌معنی جانشینان انبیا هستند که با وصیت و تصریح خود انبیا انتخاب می‌شوند، یا پس از وفات انبیا توسط جانشین آنها به مقام وصایت می‌رسند.

[ii]. «مؤلفة قلوبهم» به کسانی گفته می‌شود که به آنها از جهت مالی کمک می‌شود تا دل‌های آنها به دین اسلام جذب شود و یا در راه اسلام و کشور اسلامی تلاش کنند. در آیۀ 60 سورۀ توبه نیز یکی از مصارف زکات، دادن مال به چنین افرادی عنوان شده است.

[iii]. «فیء» به اموالی گفته می‌شود که بدون جنگ و درگیری از کفّار به غنیمت گرفته شده است و مسلمانان برای به‌دست آوردن آن زحمتی نکشیده‌اند. اختیار مصرف این اموال به دست رسول خدا(ص) و امامان بعد از ایشان است و به صلاحدید آنها مصرف می‌شود. (تذکرة الفقها، علامه حلی، ج1، ص419)

[iv] خلیفه دوم

[v] خلیفه اول

[vi]. منظور امیرمؤمنان(ع) افتخاراتی همچون «یوم الدار»، «لیلة المبیت» و... است که غیر از اولیای خدا هیچ‌کس درآن بهره و نصیبی ندارد و مختص آنها است؛ که امام(ع) پیشتر در همین حدیث برخی از آنها را برشمرده است.

[vii]. یعنی چون می‌دانستم که اخلاق همیشگی عثمان این است که مستبد و خودرأی است و نصیحت دیگران در او مؤثر نیست، صحبت و تلاش و اقدام برای راضی کردن او به رفتار درست بی‌فایده بود. به همین دلیل سکوت کردم و او را نصیحت نکردم.

[viii]. مقصود امام(ع) در اینجا، طلحه و زبیر است که بیعت کردند، ولی وقتی دیدند امیرمؤمنان(ع) حاضر نیست به آنها مقام و منصبی بدهد، به بهانۀ عمره، از مدینه خارج شدند تا علیه حضرت شورش کنند.

[ix] احتمالاً این عبارت کنایه از ضعف و ناتوانى در عین ادعای توانمندی است و مقصود، مردم بصره هستند.

[x]. در جنگ جمل، امیرالمؤمنین(ع) زبیر را فراخواند و با او بین صفوف دو لشکر ملاقات کرد و سفارش پیامبر(ص) دربارۀ خودش را به زبیر یادآور شد. زبیر پس از یادآوری این مطلب از جنگ کناره‌ گرفت. (الأخبار الطوال، دینوری، ص147)

[xi]. به کسانی همانند ابوسفیان، معاویه، بنی‌امیه و عموم اهل مکه «ابناء الطلقاء» (اسرای آزاد شده) گفته می‌شد. چون آنها بعد از فتح مکه و از روی ناچاری مسلمان شدند و رسول خدا(ص) بر آنها منت گذاشت و آنها را به بردگی نگرفت. این عبارت نشان‌دهندۀ اسلام ظاهری آنها بود و برای تحقیر آنها به‌کار می‌رفت.

[xii]. «اصحاب پیامبر» به مسلمانانی گفته می‌شود که پیامبر را ملاقات کرده باشند و «تابعین» به آن دسته از مسلمانان گفته می‌شود که با یک یا چند نفر از اصحاب رسول خدا(ص) ملاقات یا مصاحبت داشته‌اند، اما خود پیامبر(ص) را ندیده‌اند.

[xiii]. «عبدالله بن جعفر» برادرزاده و داماد امیرالمؤمنین(ع) و همسر حضرت زینب(س) است و «محمد بن حنفیه» فرزند امام علی(ع) از همسر ایشان به نام «خولة».

[xiv]. عبارت «لا حُکْمَ إِلّا لِلّه» به این معنا است که هیچ حُکمی جز حُکم خداوند نیست. این شعار را خوارج در اعتراض به ماجرای حَکَمیت و قبول آن توسط امیرالمؤمنین(ع) سر می‌دادند و منظورشان این بود که اساساً کسی غیر از خدا حق حُکم کردن ندارد و در نتیجه، حَکَمیت ابوموسی اشعری و عمروعاص نیز باطل است.


مطالب مرتبط:

نظرات

ارسال نظر

لطفا قبل از ارسال نظر اینجا را مطالعه کنید

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دسترسی سریع سخنرانی ها تنها مسیر استاد پناهیان ادبستان استاد پناهیان درسنامۀ تاریخ تحلیلی اسلام کلیپ تصویری استاد پناهیان کلیپ صوتی استاد پناهیان پرونده های ویژه حمایت مالی بیان معنوی پناهیان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

بیان ها راهکار راهبرد آینده نگری سخنرانی گفتگو خاطرات روضه ها مثال ها مناجات عبارات کوتاه اشعار استاد پناهیان قطعه ها یادداشت کتابخانه تالیفات مقالات سیر مطالعاتی معرفی کتاب مستندات محصولات اینفوگرافیک عکس کلیپ تصویری کلیپ صوتی موضوعی فهرست ها صوتی نوبت شما پرسش و پاسخ بیایید از تجربه... نظرات شما سخنان تاثیرگذار همکاری با ما جهت اطلاع تقویم برنامه ها اخبار مورد اشاره اخبار ما سوالات متداول اخبار پیامکی درباره ما درباره استاد ولایت و مهدویت تعلیم و تربیت اخلاق و معنویت هنر و رسانه فرهنگی سیاسی تحلیل تاریخ خانواده چندرسانه ای تصویری نقشه سایت بیان معنوی بپرسید... پاسخ دهید...