عشق ناپایدار به امام زمان(ع)

روزی پشت وانت یا کامیونی خواندم نوشته بود "منَ باخ" از یکی از برادران آذری پرسیدم یعنی چه؟ گفت یعنی مرا نگاه کن. گفتم چه جملۀ عارفانه ای! خدا هم اینگونه ما را هدایت میکند. میگوید منَ باخ یعنی چیزهای دیگر ارزش دیدن ندارند. مرا ببین!

یکی دیگر:

منبع: تنها مسیر قسمت دوم جلسۀ هفتم

یه عارف بزرگواری بود من زیاد میخواستم تحویلش نگیرم. به یه آدم حسابی ای گفتم: آخه شنیدم ازدواج نکرده. گفت: شرائطشو نداشت که ازدواج بکنه. حالا ... موانع جدی ای داشت. بعد گفت: میدونی چرا، چجوری به خدا رسید؟ گفتم چرا؟ گفت شرایطشو نداشت، ازدواج نکرد، ولی خیلی انسانی بود که شهوتش قوی بود! این شد که برد!

منبع: جلسۀ هفتم خدا چگونه انسان را هدایت میکند + یکی از جلسات تنها مسیر قسمت اول

یه کسی گرفتاری هایی داشت یکیش این بود که بهش زن نمیدادن. خیلی هم آدم متواضعی هم بود. دیگه خیلی گیر داد دیگه. گفتم ببین آخه تو خیلی غرور داری، تکبر داری. گفت: من؟! واقعا؟! برعکسشو همه میگن. گفتم خوب همون دیگه مشکل اینجاست. خیلی ظاهر ماشاءالله خوبه. یه کمی دیگه بحث ادامه پیدا کرد گفتم آخه تو کی هستی بهت زن بدن؟ گفت مگه من چمه؟ گفتم ها! از اینجا شروع شد. گفتم: اینو نگو! اینو نگو.

منبع: همان

بنده با یک عالم بزرگواری مشورتی کردم زمان دفاع مقدس. ایشون فرمودند خوب شما این کارو بکن. خیلی مطمئن گفت. من تعجب کردم. اون زمانم یه کمی کله های ما بوی قورمه سبزی میداد و بالاخره حال و هوای دفاع مقدس یه کمی عرفانی بود دیگه. گفتم شما رو چه حسابی به من میگید این کارو بکن؟ سالهای آیندۀ عمر منو خبر دارید؟ گفت نه! گفتم خوب من ممکنه سال بعد از دنیا برم چرا برنامۀ چند ساله به من میدید؟ (برنامۀ بلند مدت) گفت نه اونجوری از من مشورت میخوای من نمیدونم باید چیکار کرد. گفتم من اونجوری میخوام. آخه یه کسی رو بردند پیش یه عارف بزرگواری گفت آقاجون دستورالعمل بده گفت هفت ماه آینده اینکارارو بکن. اون آدم -من واسطه اش رو دیده بودم- کسی رو راه نمیداد. واسطه میگه که بعد از جلسه گفتم حالا تو که کسی رو راه نمیدی حالا اینم به زور خودشو رسونده، چرا هفت ماه بهش برنامه دادی، میگفتی یه سال! عارف گفته بود خوب آخه ایشون هفت ماه بیشتر زنده نیست من چرا برنامۀ طولانی تر بدم؟ من به این آقا گفتم شما میدونی من ...؟ گفت نه اونجوری که من نمیدونم