وقتی داشتم به این موضوع فکر میکردم،خیلی کلام جدید و قشنگی بود.البته با تردید نگاهش میکنم.ولی باز هم برایم قشنگ امد.واقعا که خدا همیشه مشغول ماست.وقتی فکر میکنم،میبینم که خوب خدا ما را خیلی دوست دارد.یعنی قدرت این را دارد که موجود کمی مثل ما را دوست داشته باشد.ما که مثل خودش نیستیم.اخه دوست داشتن خدا خیلی ازمایش و امتحان و این حرفها دارد.یه موقعی باور داری،قشششششنگ باور داری که دوستش داری،که دوستش هم داری ولی فطری!!!!ولی وقتی یک امتحان سخت میگیرد میفهمی که تو خدا را دوست نداشتی،تو ارزوهایت،خواسته هایت و خودت را دوست داشتی.بعد خیلی غمگین میشوی و بعد این مسیله هر روز مثل پتک بر سرت میخورد.که تو خدا را دوست نداری،بعد با خودت میگویی مگر میشود ادم موجودی مثل خدا را دوست نداشته باشد؟بعد میبینی وقتی پای خیلی چیزها در میان است تو این قدرت را پیدا میکنی که کسانی یا خواسته هایی را به او ترجیح بدهی و فقط توهم این را داشتی که او را دوست داری.فقط توهم یا ارزوی دوست داشتنش را فطری داشتی.بعد انیجا شیطان خیلی حالت را میگیرد و این موضوع را بر سرت میزند.بعد نمیدانی چه جوابی بدهی؟فقط میتوانی برای خودت دعا کنی و غصه بخوری و شیطان هم این وسط لحظه ای ذهنت را رها نمیکند که ببینی با خودت و خدا چند چندی؟کلا فقط هوش خدا باید باشد.