کلیپ تصویری | لذت جهاد
- تولید: بیان معنوی
- مدت زمان: 04:37 دقیقه
- منبع: درسنامۀ تاریخ تحلیلی اسلام/ ج56
- 04:37 دقیقه | دریافت با کیفیت (پایین(5 مگابایت) | متوسط(12 مگابایت) | بالا(45 مگابایت) | فول اچ دی(91 مگابایت))
- دریافت صوت کلیپ (3 مگابایت)
- مشاهده در: آپارات
متن کلیپ:
دیدهاید که مردم از خاطرات دفاع مقدس لذت میبرند؟ ولی نمیشود توضیح داد که جوانها از حضور در دفاع مقدس، هزار برابر بیشتر لذت میبردند؛ با اینکه آنجا پُر از تیر و ترکش بود! اصلاً نمیشود اینرا توضیح داد!
باور کنید خیلی از رزمندهها بودند که مدام میگفتند: «خدایا ما شهید نشویم ها!» حتی رسماً دعا میکردند: «مجروح هم نشویم! اسیر هم که اصلاً!» وقتی به او میگفتی: «خُب، نیا» میگفت: «نمیتوانم!» خُب تو که میگویی هیچکدام از اینها برایم اتفاق نیفتد، نیا دیگر! میگفت: «انشاءالله اتفاق نمیافتد» با دعا و توسل و زیارت عاشورا... خُب، نیا! میگفت: «نمیشود، نمیتوانم این بچهها و این فضا و این حس زیبا را رها کنم» لذا میآمد. اصلاً هلاک میشد اگر نمیآمد. احساس میکرد، دارد نامردی میکند. اینها شیر پاک خورده هستند دیگر!
وای! آن صحنههایی که مامان و باباها را راضی میکردند! من میدیدم. مامانش میگفت: «نه، نمیخواهد! بههیچوجه!» او میگفت: «مامان! نگاه کن، توی روضۀ امام حسین(ع)، حضرت زینب(س)...» مامانش میگفت: «آخر من طاقتش را ندارم» باز میگفت: «مامان! حضرت زینب(س)، روضۀ امام حسین(ع)...» میگفت: «خُب، برو! ولی مواظب خودت باشی ها!» میگفت: «مامان ممنونت هستم! روضه، حضرت زینب(س)...» میگفت: «تو را به خدا! بس است دیگر!» به بابایش میگفت: «بابا من میخواهم بروم» میگفت: «نخیر نمیشود بروی! به اندازۀ کافی در جبههها هستند!» میگفت: «بابا! علیاکبر! امام حسین(ع)، روضه...» میگفت: «خُب حالا بعداً برو، درست را تمام کن بعد برو!» میگفت: «بابا!» میگفت: «حالا کِی میخواهی بروی؟!» مثلاً آخر همین هفته... بعضی از باباها بودند که آن یک هفته را هم قهر میکردند! بعد هم -موقع اعزام پسرش به جبهه- با اخم میآمد و ساکش را هم میآورد. میگفت: «بابا! ساک را خودم میبرم» میگفت: «نمیخواهد! من برایت میآورم!» معلوم میشد که قاپ بابایش را دزدیده و دلش را برده است.
آخ خدای من! جهاد خیلی قشنگ است، فقط سختیهایش را نبینید، زیباست! فوقالعاده است!
یکی از شهدای مدافع حریم که اوایل همین هفته-مراسم شهادتش بود- و بدنش را هم نیاوردند؛ چون بدنی نداشت که بیاورند. میگفتند: چیزی نبود که بیاوریم! بابایش میگفت: «در کار و کاسبی در خیابان جمهوری که تعمیرکار موبایل بود، بین همه مشهور به «حلالخوری» شده بود. یک قِران پول اضافی از کسی نمیگرفت. گفته بود که من میخواهم به سوریه بروم و یک مدت هم برای تمرین و آموزش میرفت؛ آموزشهای سخت! بابایش میگفت: خیلی دیروقت میآمد. من خوابیده بودم، میآمد میگفت: «بابا، بابا!» وقتی میدید که من خوابیدهام، مرا بوس میکرد و میرفت. و من گاهی که بیدار بودم، اخم میکردم که «چرا اینقدر دیروقت آمدهای؟ چرا اینموقع آمدهای؟!»
میگفت: وقتی خبر شهادتش را آوردند، در این چند شب اخیر، خیلی دلم گرفته بود. یک شب خیلی منتظر شدم، یعنی دیگر نمیآید؟ بعد میگفت: خدا شاهد است، یکدفعه چشمهایم را باز کردم و دیدم که توی اتاق است! لبخند میزد. و من بیدار بودم! او گفت: «بابا...» یک لبخندی به من زد، اصلاً غمش از دلم رفت. لذا این پدر شهید پیراهن سیاه نپوشیده بود و میگفت: «آن لبخند، کار خودش را کرد. الآن اینقدر خوشحال هستم...» آن لبخند کار خودش را کرد.
آقا جان شما پله ای دعا منم بکن خدا لیاقت بده بهم