۹۲/۰۲/۰۹ چاپ ایمیل و پی دی اف

صوت | روضۀ حضرت رقیّه(س)

شناسنامه:

  • زمان: دهۀ اول محرم 85 - شب سوم
  • مکان: هیئت محبین اهل بیت(ع)
  • موضوع سخنرانی: سیره نبوی

روضۀ شب سوم، با نوای استاد پناهیان

متن:

أباعبدالله‌الحسین یک قیامی کرده در آن سخت‌گیری‌ها و سهل‌گیری‌های غیرقابل درک برای مردم آن زمان است، خب تو با این قیامت چجوری می‌خواهی حسین فدایت بشوم به نتیجه برسی؟ صبر کن، حسین اینجا یک نقشه دارد که نقشه‌اش بسیار زیرکانه است، اما در نهایت سادگی اجرا می‌شود. آن نقشۀ حسین چیست؟ دست زینبش را، ربابش را، دختر کوچولوها و بچه‌های حرم را گرفت گفت بیایید خانوادگی حرکت بکنیم، من قیامم بله سخت‌گیری‌ها و سهل‌گیری‌هایی دارد که به این سادگی‌ قابل درک نیست، بله قیام من قابل درک نیست.

ولی وقتی سه سالۀ من تازیانه بخورد در بازار کوفه و شام، این هم قابل درک نیست؟ زینبم را طناب به گردنش ببندند در شهر بابایش أمیرالمؤمنین بکشند این هم قابل درک نیست؟ جزء، رکن اصلی قیام من هستند اینها، من بدون زینب که نمی‌آیم. باور بفرمایید اگر حسین بدون خانواده‌اش آمده بود از این قیام چیزی باقی نمانده بود.

دو رکن داشت قیام أباعبدالله‌الحسین؛ یکی عاشورا، یکی زینب! زینب که می‌گویم همۀ یتیم‌ها را هم زیر چادر حضرت زینب در نظر بگیرد، زینب که می‌گویم رباب را هم کنارش در نظر بگیر. من نمی‌دانم زن و بچۀ مردم شام نمی‌آمدند از این خانواده سؤال بکنند شما کی هستید؟ از کجا آمدید؟ جنگ شده؟ آیا آمدند در خانه‌های‌تان شما را دستگیر کردند؟ آیا این بچه‌ها کسانی مثل سکینه یا سه سالۀ أباعبدالله‌الحسین اینها جواب نمی‌دادند نه ما با بابای‌مان آمده بودیم، اصلاً بنا نبود اینجا بیاییم، بنا بود برویم کوفه!

آن‌وقت شامی که دشمنان أمیرالمؤمنین بودند بعد از هزار و چهارصد سال الان بروی آنجا همه‌شان می‌گویند ما علوی هستیم! بگو مذهب‌تان چیست؟ حافظ اسد می‌گوید من علوی هستم! زن و بچۀ أباعبدالله‌الحسین را برداشتند بردند میان نامردها، دشمنانی که توی خرابه‌ای ساکن کردند، در یک نقلی هست دیوار خرابه نزدیک به ریختن بود، یکی از این بچه‌ها آمد به یکی از آن سربازهای ملعون گفت اینجا دارد می‌ریزد دیوار، سربازه جواب بچه را نداد، برگشت به رفیقش گفت اینها نمی‌دانند که یزید اینها را عمداً گذاشته بلکه این دیوار بریزد یک‌جوری از شر اینها خلاص بشود!

در شام یک اتفاق بسیار بسیار ساده‌ای افتاد این‌قدر روشن‌گر، این‌قدر جگرها را آتش زد، یک بچۀ کوچولویی است نیمه‌شب از خواب بیدار شد گفت عمه الان بابایم اینجا بود من بابایم را می‌خواهم، شیون اهل خرابه بلند شد. بابا این خانواده داغدار هستند! یزید بعداً مجبور شد یک خانه‌ای درست بکند، بعد از اینکه آزاد کرد اسرا را، امام زین‌‌العابدین فرمود عمه‌ام زینب اینها ما را رها کردند، چیکار کنیم برویم؟ آماده هستی برویم؟ لاإله‌إلّاالله، یک جمله‌ای دارد من هر موقع یاد این جمله می‌افتم آتش می‌گیرم، زینب کبری صدا زدند که عزیز برادرم ما تا حالا برای داداشم گریه نکردیم، یک جایی به ما بدهند ما یک‌کمی بنشینیم عزاداری بکنیم.

یک سالنی را یزید در اختیار قرار داد، داغون شده بود دیگر چرا در اختیار قرار ندهد؟ گفت بگذار مهربان برخورد کنیم گناهش را بیندازیم گردن کسی دیگر. بعد اینها نشستند برای عزاداری، آن‌وقت یزید به زن‌های کاخش گفت ببینید شما مال سپاه پیروز هستید آنها مال سپاه شکست‌خورده، شما لباس‌های جشن بپوشید بروید دم مجلس اینها با همدیگر بگویید بخندید بگذارید جگر آنها آتش بگیرد.

این همان یزید ملعونی است که می‌گفت خاک بر سر آنهایی که حسین را کشتند، تقصیر من نبود ها! ببین چقدر نامرد است. آن‌وقت حرم‌سرایش را فرستاد اینها هم لباس‌های فاخر می‌پوشیدند می‌آمدند دم مجلس یک نگاه می‌کردند به مجلس زینب، می‌نشستند با لباس‌های فاخر خاک به سر خودشان می‌ریختند، می‌رفتند لباس عزا می‌پوشیدند اضافه می‌شدند.

در مجلس روضۀ حسین در شام جای یک سه ساله فقط خالی بود، با هم زبان می‌گرفتند رقیه جانم اگر دو روز دیگر صبر می‌کردی تو را راحت در آغوش می‌کشیدیم، رقیه جانم، رقیه جانم! رقیه اگر دو روز دیگر می‌ماندی، تحمل می‌کردی، رقیه جانم، جایت خالی است می‌خواهیم برویم کربلا، عزیز دل بابا! خب آماده شدی روضه بخوانم یا نه؟ رقیه جانم کاش یکی دو روز دیگر صبر می‌کردی این‌قدر دلت غصه‌دار نبود، اتفاقاً اگر کسی به رقیه این را بگوید، رقیه یا فاطمه بنت‌الحسین یا هر اسمی که داشته این نازدانه کاری نداریم، اگر کسی این را بگوید اتفاقاً جوابش این است، سه سالۀ حسین می‌گوید من تا وقتی تازیانه بود کشیدم، تا وقتی طناب اسارت بود کشیدم، تا وقتی در به دری بود فقط بخاطر بابایم کشیدم، فهمیدم دیگر نمی‌خواهند ما را کتک بزنند، فهمیدم دیگر مسئولیت را انجام دادم، صدا زدم بابا حالا که می‌خواهیم برگردیم مدینه نمی‌خواهم برگردم، بیا من را ببر، من با تو می‌خواهم بیایم!

من می‌خواستم از اول دق کنم برایت، آنجایی که سرت را بالای نیزه دیدم، آنجایی که سرت را توی طشت طلا دیدم، اما گفتم وایستم، انگار کتک خوردنم به درد بابایم می‌خورده، اما بابا حالا که دیگر نمی‌زنند بیا من را ببر بابا...

نظرات

ارسال نظر

لطفا قبل از ارسال نظر اینجا را مطالعه کنید

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دسترسی سریع سخنرانی ها تنها مسیر استاد پناهیان ادبستان استاد پناهیان درسنامۀ تاریخ تحلیلی اسلام کلیپ تصویری استاد پناهیان کلیپ صوتی استاد پناهیان پرونده های ویژه حمایت مالی بیان معنوی پناهیان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

بیان ها راهکار راهبرد آینده نگری سخنرانی گفتگو خاطرات روضه ها مثال ها مناجات عبارات کوتاه اشعار استاد پناهیان قطعه ها یادداشت کتابخانه تالیفات مقالات سیر مطالعاتی معرفی کتاب مستندات محصولات اینفوگرافیک عکس کلیپ تصویری کلیپ صوتی موضوعی فهرست ها صوتی نوبت شما پرسش و پاسخ بیایید از تجربه... نظرات شما سخنان تاثیرگذار همکاری با ما جهت اطلاع تقویم برنامه ها اخبار مورد اشاره اخبار ما سوالات متداول اخبار پیامکی درباره ما درباره استاد ولایت و مهدویت تعلیم و تربیت اخلاق و معنویت هنر و رسانه فرهنگی سیاسی تحلیل تاریخ خانواده چندرسانه ای تصویری نقشه سایت بیان معنوی بپرسید... پاسخ دهید...