۹۲/۰۲/۰۹ چاپ ایمیل و پی دی اف

صوت | روضۀ تاسوعا

شناسنامه:

  • زمان: دهۀ اول محرم 85 - شب چهارم
  • مکان: هیئت دانشجویان دانشگاه هنر
  • موضوع سخنرانی: هنر و حماسه(2)

روضۀ شب چهارم، با نوای استاد پناهیان

متن:

أباالفضل‌العباس آی باطن داشت! بیخود حسین فاطمه به یک نفر تکیه نمی‌کند، همه در کربلا به حسین تکه می‌کردند، اما به عباس که می‌رسید می‌فرمود «أنت صاحب لوائی» آن‌وقت عباس ببین الان به کجا رسیده، مقام مرضیه‌ای که دیشب گفتیم تا می‌روی حرم أباالفضل‌العباس کافی است أباالفضل دلش بخواهد مریض تو شفا پیدا کند. یک نگاهی به خدا، خدا این‌ دارد این‌جوری می‌گوید.

من چند وقت پیش حرم أباالفضل‌العباس بودم یک آقایی گفت می‌دانی نامه کجا زودتر از همه‌جا به امام زمان می‌رسد؟ گفتم کجا؟ گفت نه جمکران، نه سهله، نه اینجا نه در حرم هیچ‌کدام از امام‌ها، جایی که نامه می‌خواهی به امام زمان بیندازی زود نتیجه می‌گیری در حرم أباالفضل‌العباس بینداز. آخر عباس یک چیز دیگر است، این‌قدر، این‌قدر دلش شکسته در کربلا، دیگر خدا اصلاً نمی‌تواند به عباس نه بگوید، این‌قدر دلش شکسته. باور...، اگر باور می‌کنی بهت بگویم، می‌دانی عباس چی دوست داشت؟

عباس دوست داشت برای حسین یک کاری بکند «لیظهره علی الدّین کلّه» بشود، همه گفتند حسین ازت دفاع می‌کنیم، عباس گفت حسین می‌خواهم انتقام بگیرم، همان کاری که مهدی فاطمه بنا است انجام بدهد. دلش این بود ها، دریادل بود و واقعاً این را می‌خواست، فراتر از واقعیت. و دلش شکست، آن‌وقت دلش شکست هیچی هم نگفت، دست‌هایش را قطع کردند، مقاتل نوشتند برنگشت نگاه بکند کجا دستش افتاد!

گفت من دیشب یک حاجتی داشتم قطعاً نمی‌شد، حاجتش را هم به من گفت فهمیدم نمی‌شود، نوشتم انداختم در حرم أباالفضل‌العباس امروز صبح بهم زنگ زدند فلانی بیا نمی‌خواهی آن کارت را درست بکنیم؟ منه بیچاره گفتم راست می‌گویی؟ می‌دانستیم حالا ما که این حرف‌ها می‌دانیم، حالا بگذار ما هم یک...، نمی‌خواستم امتحان کنم بخدا عباس را، من هم یک کاغذ نوشتم انداختم در حرم أباالفضل‌العباس، گفتم یا أباالفضل این کار را تو ببین چیکار می‌کنی، یعنی به امام زمان، یابن‌الحسن اگر صلاح می‌دانید این کار را برای ما درست بکنید، خدا شاهد است من اصرار هم نکردم انداختم توی ضریح أباالفضل. تا آمدم ایران اصلاً معجزه‌آسا اصلاً من مانده بودم همین‌جوری نگاه می‌کردم، خدایا!

چقدر عزیز است، چقدر... چرا این‌قدر عزیز است؟ به ظاهرش اکتفا نکرد در باطن رفت جلو. وفادار است عباس؟ یک چیزی بالاتر از این حرف‌ها. أباالفضل‌العباس، آن عالم بزرگوار یک حرف مگو بگذار بگویم، می‌گفتش که یک عالمی بود استخاره‌های خیلی عجیبی داشت، به خودش یک ذره مغرور شد گفت کسی مثل ما استخاره دارد؟ ما همه چیز مردم را می‌فهمیم می‌گوییم. بعد بهش گفتند که برو حرم أباالفضل یک خانم عشایر عرب است آنجا استخاره می‌کند از تو بهتر استخاره می‌کند.

آمد آنجا گفت خانم یک استخاره کن، گفت این مقدار پول بده، پوله را گرفت گذاشت گفت نیت بکن، آمد دست ببرد به تسبیح گفتش که تو داری من را امتحان می‌کنی، گفت خانم ببخشید. گفت بلند شو برو! گفت خانم عذرخواهی می‌کنم این استخاره را تو از کجا گیر آوردی؟ چیکار داری اسرار زندگی من است، بلند شو برو. خانم من خودم عالم دینی هستم اهل استخاره هستم می‌خواهم بفهمم، مزاحمتی ندارم بفرمایید. بندۀ خدا پیرزن برگشت گفتش که من شوهرم کتکم زد، بیرونم کرد از خانه آواره شدم، بی‌پناه شده بودم، آمدم خودم را از راه دوری به حرم أباالفضل رساندم، دم حصن، داخل هم نرفتم، گفتم عباس تو غیرتی هستی این‌جوری من را آوارۀ کوچه و خیابان کردند همین‌جوری نگاه می‌کنی؟ دیگر نه من نه تو!

از حرم آمدم بیرون، دیدم أباالفضل جلوی من را سر راه گرفت گفت من که جواب رد ندادم کجا داری می‌روی؟ گفت رهایش گفت، رهایت کرده رهایش کن بنشین اینجا برای مردم استخاره بگیر، گفتم من سواد ندارم، فرمود شما قبضۀ تسبیح را دستت بگیر یک ذکر صلوات بفرست ما بهت می‌گوییم هر دفعه چی بگو! یا أباالفضل حالا که خدا این‌قدر تحویلت می‌گیرد تو را به حق حسین ما را هم تحویل بگیر امشب. ما را تحویل بگیر!

ما امشب می‌خواهیم گدایی کنیم رفقا، فرداشب گریه می‌کنیم برای حسین، امشب می‌خواهیم گدایی کنیم. یک‌وقت فرداشب دعا مُعا نیاوری درِ خانۀ حسین ها این حاجت را دارم اینها... کربلا هم...، تا حالا شده کسی در جمع ما هنوز در این دهه در کربلا نرفته باشد در حرم حسین، بیاید امشب برویم حرم حسین، آنجا کربلا هرکسی می‌رود اول می‌رود حرم عباس، اذن دخول می‌گیرد، «أأدخل یا عباس» آقا اجازه می‌دهی من حرم حسین وارد بشوم؟ باید از عباس اجازه بگیری، علمدار او است.

بعد حاجت‌هایت را هم به عباس بگو، نروی کنار ضریح أباعبدالله‌الحسین حاجت بگویی، عباس می‌آید یواش درِ گوشت می‌گوید مگر من مُردم؟ خب بیا به من بگو، تو به من گفتی من گفتم نه، تو رفتی آنجا؟ کنار گودی قتلگاه وقت حاجت خواستن است؟ یک روضه بخوانم عباس گریه کند؟ گرچه هرکسی رفته کنار گودی قتلگاه دست خالی برنگشته، شمر رفت با سر بریده برگشت، دیگری رفت با انگشتر برگشت، دیگری رفت با پیراهن برگشت، حسین کسی را ناامید نمی‌کند ولی امشب حاجت‌هایت را از عباس بگیر، می‌فرماید من که اینجا در خدمت شما هستم! عباس دوست‌تان دارد بخدا قسم.

می‌خواهی برای أباالفضل گریه کنی می‌دانی چجوری گریه کن؟ آن‌جوری که بچه‌های حسین برای عباس گریه می‌کردند، چون عباس اگر آب را می‌رساند به خیمه آب برای همۀ شما یتیم‌های حسین هم بود. دل عباس این‌قدر وسعت دارد که این‌جوری الان حاجت می‌دهد، اگر کوچولو بود که این‌جوری اختیارات پیدا نمی‌کرد در عالم بالا. به تعداد شماها به دوش داشت می‌کشید مشک، بیاید آب قطره قطره به شماها بدهد، دوست داشت می‌خواست همه را نجات بدهد، دل دریایی عباس را نگاه کنید. مشک کوچک عباس را نگاه نکنید!

برویم کربلا، حالا رو...، گدایی‌ات را کردی از أباالفضل؟ در تهران داشتم از قم آمدم داشتم می‌رفتم تهران یک جایی، به تاکسی گفتم آقا این مسافرهایت را پیاده کردی ما را برسان، در راه شروع کرد ناله زدن در ترافیک تهران، گفتم این داستان را قبلاً، خیلی گرفتاری‌هایش را گفت، گفت حاج‌آقا من چیکار بکنم؟ گفتم متوسل بشو، گفت توسل یعنی چی؟ گفتم از یکی از اولیاء خدا بخواه کمکت کند. گفت اولیاء... گفتم مذهبت چیست؟ مگر تو توسل؟ دیدم از برادران اهل سنت است، گفتم توسل یعنی همین بخواهی اینها شفاعتت کنند، شفاعت را همه قبول دارند.

گفت حالا از کی بخواهم؟ دیدم غریبه است، یک آدرسی بهش بدهم که دست رد به سینه‌اش نزنند، گفتم برو درِ خانۀ أباالفضل، گفت أباالفضل آهان همانی که برادر حسین است؟ گفتم آره. گفت همانی که تاسوعا شهادتش است؟ گفتم نه تاسوعا شهادتش نیست عاشورا است. یک‌دفعه‌ای توی دلم افتاد بابا بگذار یک روضه برایش بخوانم، آخر عباس خیلی باوفا است، تا ببیند یک جایی دارند صحبتش را می‌کنند برمی‌گردد مهربان یک نگاهی می‌کند! گفتم بگذار همین‌جا سیمش را وصل کنم رفت یک‌وقت بلد نبود چیکار بکنیم؟ جواب نمی‌گیرد، همین الان من یک کاری می‌کنم عباس برگردد نگاه کند بهش تشکر...

آقا یک نفر بگوید ما دیشب ذکر خیرتان بود یک ساعت داشتیم از شما صحبت می‌کردیم، تو مهربان نمی‌شوی؟ تو که مهربان می‌شوی عباس چی می‌شود؟ الان أباالفضل دارد با چشم‌های خوشکلش ما را نگاه می‌کند، دانه دانه‌مان را جداگانه. گفتم أباالفضل نه، أباالفضل در عاشورا شهید، همه عاشورا شهید شدند. گفت پس چرا تاسوعا را برای عباس می‌گیرند؟ گفت ها، یک روضه برایش خواندم، گفتم آخر أباالفضل تاسوعا مُرد عاشورا شهید شد!

گفت یعنی چی؟ گفتم آخر شمر آمد روز تاسوعا مهربان صدا زد عباس را، عباس از خجالت مُرد. آقا این کم‌کم از گوشۀ چشمش همین‌جوری اشک داشت می‌ریخت، گفتم وصل شد، سیم وصل شد. گفتم برو از أباالفضل بخواه درست بشود، خدا شاهد است یک ماه دو ماه بعد دیدمش، از دور دست تکان داد گفت حاجی عباس همۀ کارهایم را درست کرد! عباس این‌جوری است.

خودش دل‌شکسته است دلش نمی‌آید کسی دل‌شکسته باشد! برویم کربلا؟ هرچی از خدا خواست خدا بهش نداد، گفت عباسم تو طاقت داری، از نوجوانی أمیرالمؤمنین دارد تمرین می‌دهد عباسش را، تمرین رزمی می‌دهد برای کربلا، عباسم بیا برویم با تو کار دارم، نبرد می‌کنند، عباس قدرقدرتی بود خدا شاهد است در جنگ، شمر شب عاشورا هی نگهبان برای خودشان می‌گذاشت، می‌گفتند بابا اینها آخر چی هستند مگر؟ می‌گفت اینها أباالفضل دارند شما نمی‌شناسید، یک‌دانه أباالفضل! درست است؟ أباالفضل تمرین می‌دهد علی.

می‌خواهم یک سؤال کنم، یا علی‌بن‌ابیطالب تو که می‌دانی آخر عاقبت عباس را، تو که می‌دانی کار عباس آخر به جنگیدن نمی‌کشد، تو چرا داری تمرین می‌دهی این‌قدر عباست را، ها بگو از...، بپرس از آقا، آقا می‌فرماید من فکر باطن عباس هستم، می‌خواهم ببینم خدا آن‌وقتی که...، عباس زور را توی بازوی خودش دید، بعد خدا آن‌وقتی که یک‌دفعه‌ای بالاخره داد دست عباس را زدند، عباس یک‌ذره اخم می‌کند به خدا بگوید خدا من به درد حسین باید می‌خوردم، چرا...! ببینم عباسم آنجا چی می‌گوید؟

یا أمیرالمؤمنین فدایت بشوم سرت را بالا بگیر، عباست نگاه نکرد به دست‌هایش! می‌دانی عباس کِی وایستاد؟ تا تیر به مشک عباس زدند، مشک آب ریخت، نوشته «فوقف العباس» ایستاد، من دیگر کجا بروم؟ عباس کجا داری می‌روی، کجا داری می‌روی؟ می‌خواهی بروی خودت را به بچه‌ها نشان بدهی دق کنند؟ هرچی خواست نداد بهش خدا، یک‌دفعه‌ای توی دلش افتاد خدا می‌شود من حسینم را یک‌بار دیگر ببینم؟ هنوز این حاجت از دلش عبور نکرده بود تیر به چشمان عباس نشست!

حالا شما هی به ام‌البنین بگو ام‌البنین حسینت را کشتند، می‌گوید باور نمی‌کنم، مگر عباسم مرده بود دست‌شان به حسینم برسد؟ ام‌البنین اول عمود آهن به فرق عباس تو زدند، می‌گفت من عباسم باور نمی‌کنم تو قدت رشید بود کی دستش رسید عمود آهن به فرق تو بزند؟ امسال رفتم مدینه کنار قبر ام‌البنین آن گوشه، دیدم این نامردها فهمیدند اینجا هم یک نازنین خطرناکی است، اهلبیت را از ده پانزده متری نمی‌گذارند کسی برود سمت قبرشان، بقیۀ قبرها را می‌توانی بروی، یک‌دفعه‌ای این طرف را هم از ده‌ پانزده‌ متری قبل ام‌البنین را فاصله انداخته‌اند کسی اینجا نیاید! پیش خودم گفتم که شما هم فهمیدید ام‌البنین یک آتش دیگری دارد؟

پرسیدم چرا ام‌البنین که حالا شخصیت مهمی... همسران پیغمبر اینها هست همین‌جوری، گفت آخر اینها می‌دیدند هر ایرانی‌ای می‌آید اینجا تا می‌گویند اینجا قبر ام‌البنین است همه صدای ناله‌شان بلند می‌شود، این کیست؟! این کیست؟ بچه‌ها امروز تمام کنم دیگر؟ تمام کنم جلسه را، می‌خواهم تضمینی از جلسه بروی بیرون، یا أباالفضل! من اگر یک چیزی نگفتم تو بنشینی زار زار گریه بکنی، ام‌البنین در مدینه شروع کرد بعد از عباس گریه کردن، ضجه می‌زد، چهارتا شبه‌ قبر درست کرد ممنوع بود ها، می‌گفتند این را ولش کن، این چهارتا بچه‌اش را از دست داده. چهارتا شبه قبر درست کرده بود برای خودش، هی دست به قبر بچه‌هایش می‌کشید هی می‌گفت حسینم، حسینم، حسین!

بروی این اصلاً کنار قبر ام‌البنین پیدا است! این را نمی‌خواستم بگویم ها، می‌خواستم بگویم نمی‌دانم چرا هرکسی با علی زندگی می‌کند باید برود هی روزها تا شب گریه کند، هم خانمش فاطمۀ زهرا مدام گریه می‌کرد هم ام‌البنین، اما ام‌البنین تو را تازیانه نزدند، خانه‌ات را درش را آتش نزدند، تو فقط گریه کردی و سقف بر سرت خراب نکردند...

ألا لعنة الله علی القوم الظالمین

نظرات

ارسال نظر

لطفا قبل از ارسال نظر اینجا را مطالعه کنید

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دسترسی سریع سخنرانی ها تنها مسیر استاد پناهیان ادبستان استاد پناهیان درسنامۀ تاریخ تحلیلی اسلام کلیپ تصویری استاد پناهیان کلیپ صوتی استاد پناهیان پرونده های ویژه حمایت مالی بیان معنوی پناهیان

آخرین مطالب

آخرین نظرات

بیان ها راهکار راهبرد آینده نگری سخنرانی گفتگو خاطرات روضه ها مثال ها مناجات عبارات کوتاه اشعار استاد پناهیان قطعه ها یادداشت کتابخانه تالیفات مقالات سیر مطالعاتی معرفی کتاب مستندات محصولات اینفوگرافیک عکس کلیپ تصویری کلیپ صوتی موضوعی فهرست ها صوتی نوبت شما پرسش و پاسخ بیایید از تجربه... نظرات شما سخنان تاثیرگذار همکاری با ما جهت اطلاع تقویم برنامه ها اخبار مورد اشاره اخبار ما سوالات متداول اخبار پیامکی درباره ما درباره استاد ولایت و مهدویت تعلیم و تربیت اخلاق و معنویت هنر و رسانه فرهنگی سیاسی تحلیل تاریخ خانواده چندرسانه ای تصویری نقشه سایت بیان معنوی بپرسید... پاسخ دهید...