دم آخر
همــــــــۀ مستیـم از بــــــــوى تو بود
میم از بـــــــــادۀ مینــــــــــوى تو بود
هـــــر زمـــان چشم فـــــرو میبستم
در خیــالــــــــم رخ نیکـــــــوى تو بود
هوســـى جــز تو به دل راه نداشت
بسته بر پاى دلــــم، مــــــوى تو بود
لب، خمــــــوش از اثــــر داغ تو شد
جــــــز زمـــانى که ثناگــــوى تو بود
سجده ام بر ســـر سجـــــادۀ ذکر
همه بر حلقــــــۀ گیســــوى تو بود
روز و شــب، چشم به راهت بودم
دیده ام خستـه و بى سوى تو بود
قبلـــــه حــــــج و صلاتــــــم بودى
سجده هایم همه جا سـوى تو بود
فــــــــرح و حـــــزن دل بى تابـــم
بسته بر آن خــم ابـــــــروى تو بود
اینکه بیمــــــــار تو بودم یک عمــــر
همه از نسخــــــــه و داروى تو بود
دم آخـــــــــر تو بیـــــا یک قـــدمى
عمــــر من طى ره کـــــــوى تو بود
کاش ایـن لحظــــــه کنـــارم بودى
ســـــــر من بر ســــر زانوى تو بود
اسفند 70
سلام و عرض ادب و ارادت فراوان
و تشکر از این شعر فوق العاده و عمیق...
عرض حال این کمترین را هم ببینید
تو دیوانه و من دیوانه پرستم
تو آن شمع فروزانی. که میسوزد
من آن پروانه ی مستم
تو آن گرمای روح افزا
و من سردرگمی تنها
در این سرمای این دنیا
به دنبال تو میگردم
تو آبادی ولی پر درد
و من ویرانه ای بی درد
دلم در جست و جوی درد
به دنبال تو میگردد
تو آن دردی که میخواهم
تو آن آتش که میجویم
همان دردی که بی درمان
همان سوزی که بی پایان
همی معنا شود پیدا
در این آتش گرفتن ها
همی سوزم همی سازم
ازین خاکستر اعلا
بود حاصل ز خاکستر
همان نقره و سیم و زر
ولی آن چشم معنا بین
ببیند تلخ را شیرین
اگر لذت همی بردم من از زیبایی دنیا
چرا باید دهی من را از آن زیبایی اقبی...
24 بهمن 1399 ه.ش