کلیپ تصویری | ماشاءالله نجّار
- تولید: بیان معنوی
- مدت زمان: 08:10 دقیقه
- منبع: برای نزدیک شدن به خدا/ ج6
- 08:10 دقیقه | کیفیت (پایین(14 مگابایت) | متوسط(40 مگابایت) | بالا(130 مگابایت) )
- آپارات: (ببینید)
- تلگرام: اینجا
متن:
یکبار گفتم یک جایی. قصّه می خواهیم بگوییم آره، میخواهیم امشب قصه بگوییم برای همدیگر. من رفتم یک شهری آنجا به من گفتند بیا برویم خانۀ یک کسی روضه دارد ایام محرم و صفر، آدم خوبی است اتفاق ویژهای هم برایش افتاده، امام جمعۀ محترم شهر، آقای دکتر فلانی، دکتر فلانی اینها همه شاهدهایش هستند. اتفاقی افتاده خودش برایت بگوید. رفتیم دیدیم یک محوّطۀ خیلی بزرگی و یک منبری گذاشتند و سیاهی و تمام شده بوده آن دهگیهایش که روضه می گرفته. آن شب دیگر روضه نداشت ولی خب هنوز سیاهیها برقرار بود. سلام و علیک و نشستیم و پسرهایش هم ماشاءالله بزرگ کنارش نشسته بودند و به آن آقا گفتند که آقا قصهات را بگو. آن هم حالا میخواست اول تعارف کند گفت حالا شما بگویید دیگر. گفتند نه خودت بگو، میخواهیم خودت بگویی.
آقای ماشاءالله نجّار گفتش که بله من مریض شده بودم جوان بودم بچههایمان کوچولو بودند اینها کوچولو بودند، اینجا این اتاق، دم یک اتاقی ما را نشاندند. این اتاق اتاقمان بود حیاطمان هم همینقدر بود. کارگر بودم نجّاری میکردم، کلیههایم از کار افتاد، مسیر مداوایش را همه را گفت، گفت دیگر من را گذاشتند زیر راه پلۀ بیمارستان از بس بدنم تعفّن کرده بود و فرستادند خانه که دیگر از دنیا برود. میگفتند چون بنیۀ بدنیاش قوی است مانده. برش دارید این را ببرید.
میگفت من را آوردند خانه دیگر حرف هم نمیتوانستم بزنم. دیگر کسی کمتر میآمد در اتاق، من گاهی به هوش میآمدم گاهی از هوش میرفتم. محرم بود مادرم از مجلس عزای اباعبدالله الحسین آمد شروع کرد گریه کردن یک دستمالی را آورد گفت من میخواهم این دستمال را به بدن تو بکشم دستمالی است که در آن اشک روضۀ اباعبدالله الحسین است، حسین باید تو را شفا بدهد. من میخواستم اشاره کنم مادر! آخر من دیگر از این حرفهایم گذشته. این بدن درب داغون میگفت کرم زده بود بدنم. این را چی کی میخواهد درست کند؟ شروع کرد گریه کردن دستمال را میکشید رو بدن من میگفت که یا اباعبدالله بچهام را از تو میخواهم. من هم برگشتم گفتم، دلش شکست با نالههای مادرم. گفتم آقا اگر من را شفا بدهی من برایت روضه میگیرم. شام میدهم در کوچهها شام میدهم. میگفت این تو کوچهها شام میدهمش همینجوری هی تکرار میشد برایم.
هیچی دیگر، میگفت یکی دو روز بعد به جای اینکه من دیگر لحظههای یعنی تمام شدنم باشد دیدم یک آقایی رو این صندلی، صندلی را هم برای خودش نگه داشته بود و کنار من نشسته. اینقدر زیبا بود این آقا من بیماری ناتوانی یادم رفت بلند شدم نشستم. نمیدانم خواب بود یا بیداری. گفتم بهبه اینکه میگویند نظر به صورت عالم عبادت است شما را میگویند. فرمود خب ماشاءالله نجّار. آنوقت این آقا من نمیدانم خیلی از صدای آن آقا تعریف میکرد. میگفت صدایش عجیب بود. فرمود چی میخواهی؟
گفتم من با اربابم حسین کار دارم میخواهم من را شفا بدهد. فرمود خب من حسینم، ببین تو شفا پیدا کردی. میگوید من دیدیم نشستهام. گفت بیا یک مقدار آب بخور ببین حالت خوب شده. از تخت آمدم پایین در حیاط این وسط یک شیر آب بود آب خوردم. فرمود ولی روضه گفتی بگیر بگیری ها! چند روز میخواهی روضه بگیری؟ من که در ذهنم نبود چند روز. فقط هی در ذهنم بود در کوچهها میخواهم غذا بدهم برایت. گفتم که نمیدانم ده روز. آقا فرمود چرا ده روز؟ هجده روز بگیر به یاد مادرم که هجده ساله بود. این آقا میگفت، من اصلاً.
ولی تما..، من اصلاً خیلی اِبا هم دارم از نقل اینجور حرفها از بس برای من آنجا سند و مدرک آوردند، همۀ مردم شهرشان هم میدانند این اصلاً رفته بود و برگشته. میگوید آمدم و خانواده را بیدار کردم آنها من را دیدند با این قیافۀ جدید و شیون زدند همسایه ریختند فکر کردند من تمام کردم، دیدیم نه، متوجه شدند نه دیگر ایشان. میگفت خدا شاهد است من در صف نماز میرفتم میگفتند این چقدر شبیه ماشاءالله مرحوم است. چی شد راستی؟ میگفت بابا من خودم هستم.
سال بعد همان زمان. آه در بساط نداریم صدقهخور شده بودیم. گفتم یا اباعبدالله من گفتم میخواهم برایت روضه بگیرم، پول ندارم. مادرم میگفت یک چایی بخر بده سر کوچه، حالا تا پولدار بشوی. تو که نداری. میگفت خدا شاهد است همانقدر که میسوختم برای مریضیام، بیشتر میسوختم برای اینکه حسین گفتم من باید برایت روضه بگیرم شام بدهم ندارم.
میگوید خدا شاهد است در حیاط نشسته بودم ضجّه میزدم دوباره آقایم را دیدم، در چه وضعی نمیدانم، فرمود ماشاءالله نجّار چیه دوباره زانوی غم بغل گرفتی؟ گفتم آقا میخواهم روضه بگیرم ندارم. فرمود تو بلند شو، تو روضهات را بگیر بقیهاش با ما. فرمود ماشاءالله نجّار همین تو حیاط روضه بگیر. برو یک جارو بیاور خودم میخواهم جارو کنم زیر پای عزادارها را.
بقیۀ ماجرایش را من نگویم. میگوید بلند شدم با گریه اینجا را مرتب کردم و نماز را خواندم، دیگر داشتم پتو پهن میکردم یکی دیدم در زد. آمدم دم در دیدم یکی از بازاریهای شهرمان همینجوری دارد با وانت اثاث آورده، برنج آورده، سماور آورده، دیگ آورده، دارد خالی میکند گریه میکند. گفتم اینها چیه؟ گفت حرف نزن هر چی تو دیشب دیدی من هم دیدم.
گفت حیاط خانۀ ما خیلی کوچولو بود، هی رفقا آمدند حیاطهای خانۀ بغل را گرفتند اضافه کردند. گفت مثلاً اینجا یک خانه بوده اضافه کردند حالا ما سقف میزنیم محرمها عزا میگیریم. بعد بنا شد برویم از اینطرف حیاط آنطرف حیاط پای منبر داشتیم میرفتیم، زیبایی این را شهود میکنی عزیزم؟ دستهایش را باز میکرد گفت میبینی همۀ هستی من مال حسین است. همۀ هستی من مال حسین است. میگفت خانۀ من مال حسین است، حیاط من مال حسین است، همهاش مال حسین است. چه لذّتی میبَرد این! چقدر شیرین است آن زندگی! همۀ هستی من مال حسین است!
چقدر تو این سری سخنرانی های برای نزدیک شدن به خدا، حاج آقا منقلب هستند😓
آدم گریه اش میگیره با گریه ایشون😥😥😢😭