برای دردهای دل امیرالمؤمنین(ع)-1
کسی غیر از چاه نشنود!
- پناهیان: ارزش هر کس به مسألهای است که دارد. بعضیها مسألهشان ازدواج است، بعضیها مسألهشان پول در آوردن است، بعضیها مسألهشان انتقام گرفتن است، از خدا بخواهیم مسألۀ ما اینها نباشد، بلکه مسألۀ ما را تقرب به خودش قرار دهد. باید از مسائل دیگری که داریم استغفار کنیم و از آنها رها شویم و بعد اینقدر تقرب الهی را تمنا کنیم تا کم کم این تقرب برای ما مسأله بشود. ازخدا بخواهیم رابطۀ با خدا را اصلیترین و تنها مسألۀ زندگی ما قرار دهد. هر کس نمیتواند خدا را تنها مسألۀ زندگیاش قرار دهد باید به درِ خانۀ اهلبیت(ع) برود و چقدر خوب است که مسألۀ ما اهلبیت(ع) باشند. وقتی اهلبیت(ع) مسألۀ ما بشوند خدا هم کم کم راهش به قلب ما باز خواهد شد. در ماه رمضان مسألهتان غصههای دل امیرالمؤمنین(ع) باشد. اصلاً باید ماه رمضان را با علی(ع) سپری کنیم. چرا خداوند شب قدر را شب شهادت علی(ع) قرار داده است؟ برای اینکه با علی(ع) به درِ خانۀ خدا برویم...
- برای آنها که دوست دارند 10 روز باقیمانده از ماه مبارک رمضان را با دردهای امیرالمؤمنین(ع) سپری کنند، به دردهای حضرت فکر کنند و کم کم دردهای علی(ع) مسألهشان بشود، هر روز متن و صوتی که برگرفته از روضههای حجت الاسلام و المسلمین علیرضا پناهیان است را تقدیم میکنیم(متن و صوت دو مطلب مستقل هستند؛ یعنی متن همان پیاده شدۀ صوت نیست) :
بشنوید | ای گدایان خانه علی، یا علی...
مدت: 3 دقیقه | دریافت با کیفیت پایین (1 مگابایت)
بخوانید | کسی غیر از چاه نشنود!
میثم تمّار داستانی دارد از غربت علی که داستانی شنیدنی و پر از سوز است. میثم میگوید: یکشب در نیمههای شب دیدم امیرالمؤمنین علیـعلیهالسلامـ دارد تنهایی در نخلستانهای اطراف کوفه قدم میزند. دنبال آقای خودم راه افتادم؛ گفتم مبادا آقایمان را محاصره کنند؛ مبادا حضرت را ترور کنند.
میثم از نیروهای شرطة الخمیس بود؛یعنی جزو محافظین مخصوص و هم قسمهای حضرت بود.
میگوید من هم به دنبال حضرت راه افتادم. حضرت صدای پای من را شنید و برگشت. فرمود: کیست در تاریکی دنبال من میآید؟ میثم میگوید: جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. آقا فرمود: چرا دنبال من میآیی؟ عرضه داشتم: یا امیرالمؤمنین دیدم تنها هستید؛ در این تنهایی نگران جانِ شما بودم. حضرت چند قدمی با من راه رفتند. ایستادند و دو رکعت نماز خواندند. بعد خطی جلوی پای من کشیدند و فرمودند: میثم از اینجا دیگر جلوتر نیا، میخواهم تنها باشم.
میگوید: وقتی حضرت حرکت کردند و رفتند به امر حضرت ایستادم ولی دوباره در دلم آشوب شد و نگرانی و ترس از جان مولایم سراغم آمد. از خط عبور کردم و دنبال حضرت راه افتادم. دیدم حضرت سر مبارک را تا سینه در چاه فرو بردهاند و دارند سخن میگویند. من از صحبتهای حضرت چیزی نشنیدم.
حضرت متوجه شدند و فرمودند: کیستی؟ گفتم: میثم هستم. آقا فرمودند: میثم مگر نگفته بودم از خط جلوتر نیایی؟ گفتم: آقا آخر در این تاریکی شب و با وجود دشمنان، چطور شما را تنها بگذارم؟
امّا اینجا علی سوالی غریبانه از میثم پرسیدند.
پرسیدند: میثم؛ آیا شنیدی که من با چاه چه میگفتم؟
عرض کردم: خیر مولای من.
آقا خیالش راحت شد...
- - -
عَوْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ الْکِنْدِیُّ، قَالَ: سَمِعْتُ أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مِیثَمٍ، یَقُولُ:حَدَّثَنِی مِیثَمٌ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ: أَصْحَرَ بِی مَوْلَایَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلَامُ لَیْلَةً مِنَ اللَّیَالِی قَدْ خَرَجَ مِنَ الْکُوفَةِ وَ انْتَهَى إِلَى مَسْجِدِ جُعْفِیٍّ تَوَجَّهَ إِلَى الْقِبْلَةِ وَ صَلَّى أَرْبَعَ رَکَعَاتٍ فَلَمَّا سَلَّمَ وَ سَبَّحَ بَسَطَ کَفَّیْهِ وَ قَالَ: «إِلَهِی کَیْفَ أَدْعُوکَ وَ قَدْ عَصَیْتُکَ وَ کَیْفَ لَا أَدْعُوکَ وَ قَدْ عَرَفْتُکَ وَ حُبُّکَ فِی قَلْبِی مَکِین... » وَ أَخْفَتَ دُعَاءَهُ وَ سَجَدَ وَ عَفَّرَ وَ قَالَ الْعَفْوَ الْعَفْوَ مِائَةَ مَرَّةٍ (وَ قَامَ وَ) خَرَجَ و اتَّبَعْتُهُ حَتَّى خَرَجَ إِلَى الصَّحْرَاءِ خَطَّ لِی خَطَّةً وَ قَالَ: «إِیَّاکَ أَنْ تُجَاوِزَ هَذِهِ الْخَطَّةَ» وَ مَضَى عَنِّی وَ کَانَتْ لَیْلَةٌ مُدْلَهِمَّةٌ. فَقُلْتُ یَا نَفْسِی أَسْلَمْتِ مَوْلَاکِ وَ لَهُ أَعْدَاءٌ کَثِیرَةٌ أَیُّ عُذْرٍ یَکُونُ لَکِ عِنْدَ اللَّهِ وَ عِنْدَ رَسُولِهِ وَ اللَّهِ لَأَقْفُوَنَّ أَثَرَهُ وَ لَأَعْلَمَنَّ خَبَرَهُ وَ إِنْ کُنْتُ قَدْ خَالَفْتُ أَمْرَهُ وَ جَعَلْتُ أَتَّبِعُ أَثَرَهُ، فَوَجَدْتُهُ عَلَیْهِ السَّلَامُ مُطَّلِعاً فِی الْبِئْرِ إِلَى نِصْفِهِ یُخَاطِبُ الْبِئْرَ وَ الْبِئْرُ یُخَاطِبُهُ. فَحَسَّ بِی وَ الْتَفَتَ عَلَیْهِ السَّلَامُ وَ قَالَ: «مَنْ؟» قُلْتُ: «مِیثَمٌ» فَقَالَ: «یَا مِیثَمُ أَ لَمْ آمُرْکَ أَنْ لَا تُجَاوِزَ الْخَطَّةَ؟» قُلْتُ: «یَا مَوْلَایَ خَشِیتُ عَلَیْکَ مِنَ الْأَعْدَاءِ فَلَمْ یَصْبِرْ لِذَلِکَ قَلْبِی» فَقَالَ: «أَسَمِعْتَ مِمَّا قُلْتُ شَیْئاً؟» قُلْتُ: «لَا یَا مَوْلَایَ» فَقَالَ: «یَا مِیثَم! وَ فِی الصَّدْرِ لُبَانَاتٌ إِذَا ضَاقَ لَهَا صَدْرِی/ نَکَتُّ الْأَرْضَ بِالْکَفِّ وَ أَبْدَیْتُ لَهَا سِرِّی/فَمَهْمَا تُنْبِتُ الْأَرْضُ فَذَاکَ النَّبْتُ مِنْ بَذْرِی» (المزار للشهید اول، ص275)
مطالب مرتبط:
ارسال نظر
لطفا قبل از ارسال نظر اینجا را مطالعه کنید