مسئولیتپذیری و استقلال، شاخص اصلی ولایتمداری -ج5
تمام دین برنامهای است برای رهایی و رسیدن ما به استقلال / «ایمان به غیب» اسم رمز استقلال انسان است / هفت مرحلهای که ما را به اوج استقلال میرساند
شناسنامه:
زمان: 1400/05/22
مکان: دانشگاه امام علی(ع) - هیئت میثاق با شهدا
موضوع: مسئولیتپذیری و استقلال، شاخص اصلی ولایتمداری
صوت: اینجا
فیلم: اینجا
مراحل رسیدن انسان به استقلال
در شبهای قبل، دربارۀ اهمیت استقلال باهم گفتگو کردیم و برخی چالشهای سر راه تقویت روحیۀ استقلالطلبی در فرد و جامعه را باهم بررسی کردیم. هم دین را به استقلال و استقلالطلبی و پرورش روحیۀ استقلالطلبی و مستقلسازی انسان تفسیر کردیم و هم دیدیم که در خارج از دین، چگونه انسان را به بردگی و ضعف سوق میدهند؛ هرچه غیر دین است. اما در این جلسه در یک جمعبندی مختصر، مراحل رسیدن به استقلال و اوج استقلال را عرض میکنم تا یک جمعبندیای از بحث استقلال باشد. در شبهای آینده هم میخواهیم به بحثهای دیگری بپردازیم، البته بحث متفاوتی با بحث استقلال نیست، میخواهیم ببینیم «طرح اساسی دین برای اینکه ما را مستقل بار بیاورد» چیست؟ دربارۀ این طرح دین، از جلسۀ بعد شروع میکنیم به بحث و گفتگو.
در مطلبی که این جلسه میخواهم ارائه بدهم، مباحث گذشته هم یکمقدار منسجمتر و البته تکمیلتر میشوند. شما حرفهای گذشته را در قالب «مراحل رسیدن انسان به استقلال» و اهداف و آثارِ آن، خواهید دید و میتوانید ذهن خودتان را دربارۀ مسیر استقلالطلبی انسان مرتب کنید.
مرحلۀ اول: «تفکر»
استقلالطلبی را با اندیشیدن باید شروع کرد
حرکت انسان به سوی استقلال، از «اندیشه» آغاز میشود؛ یعنی از اندیشیدن، از تفکر، از تحلیل کردن اوضاع و شرایط روحی و از تحلیل کردن اوضاع و شرایط اجتماعی و آن چیزی که در جهان ما جاری است. پس مرحلۀ اول برای استقلالطلبی «تفکر» است و استقلالطلبی را با اندیشیدن باید شروع کرد.
در چه چیزهایی باید اندیشه کنیم؟ الهی که این حرفها اگر حرف درستی است در آموزش و پرورش ما جاری بشود، در مساجد ما و منابر ما جاری بشود و اینقدر ما شاهد دینگریزی نباشیم. خیلی بد است که اینهمه دینگریزی در جامعه باشد. بیتردید اولاً تقصیر، متوجهِ تعلیم و تربیت دینی ما است، که توسط حوزه و ارکان مختلف فرهنگی و آموزشی نظام دارد این تبلیغ و تعلیم دین صورت میگیرد؛ با همۀ ضعفهایی که دارد. إنشاءالله این ضعفها برطرف بشود، جلسۀ قبل، یکمقدار در اینباره صحبت کردیم.
دربارۀ چه چیزهایی باید بیندیشیم؟ 1. دربارۀ اینکه من فطرتاً چقدر استقلالطلب هستم؟
خب ما اگر بخواهیم این ضعفها را برطرف کنیم، نقطۀ عزیمتمان کجاست؟ دربارۀ چه چیزهایی باید تفکر کنیم؟ یک: تفکر کنیم که ما چقدر انسانهای استقلالطلبی هستیم؟ آدم اگر فکر نکند یادش نمیافتد، در وجود خودش کشف نمیکند، به خودآگاهی نمیرسد که استقلال برایش چقدر اهمیت دارد، یکدفعهای برّهوار و بردهوار یک عمر زندگی میکند، اصلاً یکبار برنمیگردد خودش را ارزیابی کند که من برده هستم، من بندهوار دارم زندگی میکنم و زندگیام مانند برّهها شده است.
پس فکر کردن دربارۀ اینکه اساساً من فطرتاً چقدر استقلال را دوست دارم، چقدر برایم ارزش دارد، قبل از اینکه از بیرون، به خورد یک کودک، یک نوجوان و یک انسان بدهند که «این اطلاعات را داشته باش» حتی اطلاعات دربارۀ خدا و پیغمبر و معاد و خیلی چیزهای خوب دیگر، اول این روحیۀ استقلالطلبی را در او زنده کنند تا بتواند «لا إله» را بگوید، «لا إله» جزء اولِ ذکر توحیدی ما است، کسی که مایل نیست «لا إله» بگوید، «إلّا الله» را اگر به او بگویید، از آن «الله»اش هم تنفر پیدا میکند.
2. دربارۀ اینکه انواع بیدینیها چطور ما را به بردگی دعوت میکنند؟
پس دربارۀ چه چیزی تفکر کنیم؟ اول دربارۀ اینکه من اساساً چقدر استقلال را دوست دارم و واقعاً چقدر استقلالطلب هستم؟ یک موضوع دیگر برای تفکر این است که ببینیم انواع دعوتهایی که به بیدینی میشود، انواع بیدینیها، انواع مرامهایی که غیر از دین خالص و ناب هست، چطوری ما را دارند به انواع بردگی دعوت میکنند؟ چه کسی میتواند از تهاجم فرهنگی غرب، از تهاجم فکری غرب و از غربزدگی نجات پیدا کند؟ کسی که بتواند تفسیر مکاتب الحادی غرب را اینطوری ببیند که «اینها دعوت به بردگیِ نوین میکنند»
سوءتفاهمی که این روشنفکرهای غربزده دچارش شدهاند، برطرف کنید و به ایشان بگویید: «شما با شعاری مثل آزادی، با شعاری مثل حقوق بشر، با شعاری مثل دموکراسی، با شعاری مثل لیبرالیزم آنچنان که در غرب اتفاق افتاده و تجربه شده است به بردگی کشیده شدهاید، و حالا شما با این شعارها دارید ما را به بردگی دعوت میکنید، البته یک بردگیِ نوین» اینها ما را به بردگی دعوت میکنند نه به بیدینی، اینها ما را به ضدانقلاب شدن و غیرانقلابی بودن دعوت نمیکنند، اینها ما را به بردگی دعوت میکنند.
یکی از سیاسیون ژورنالیست، حرف بسیار سخیفی گفته است، میگوید: «مقام معظم رهبری فرمودند که دولت بعدی باید دولت انقلابی باشد، پس غیرانقلابیها چهکار کنند؟» خُ اصلاً انقلاب یعنی چه؟ بدبختی ما این است که چهل سال از انقلاب گذشته است اما دستگاه تعلیمی و تبلیغی ما هنوز نتوانسته است انقلاب را ترجمه کند! انقلاب یعنی «من پای استقلال خودم ایستادهام!» شعار اول انقلاب، استقلال بود. همانطور مقام معظم رهبری فرمود، بعضیها سهواً و از سر غفلت و بعضیها از روی خباثت، میخواهند استقلال را بهدست فراموشی بسپارند (بیانات در اجتماع بزرگ مردم قم؛ 14/07/79)
خیلیها توجه ندارند که یک کسانی همیشه میخواهند ما را به بردگی بکشانند و ما باید مراقب باشیم. باید تفکر کنیم دربارۀ اینکه مرامهای دیگری که در زندگی به ما عرضه میشود (غیر از اسلام ناب) چگونه میخواهند ما را به بردگی بکشانند. این را موضوع تفکر خودمان قرار بدهیم.
3. تفکر دربارۀ اینکه «دین برنامهای است برای آزادی و رهایی انسان»
موضوع سوم برای تفکرمان این است که ببینیم دین برنامهای برای آزادی و رهایی انسان است، هرکسی که برداشت دیگری از دین داشته باشد، برداشتش غلط است. این کلماتی که به شما میگویند «دین برای ما دستوراتی طراحی کرده است برای رساندن به کمال، برای رساندن به سعادت، برای رساندن به فلاح، برای رساندن به قرب خدا و...» ترجمۀ همهشان بلااستثنا این است که ما را برای مستقل بودن و خوب بودن میخواهد، و برای همین منظور، هدفگذاری کرده است.
دین ما را به سمت استقلال دارد سوق میدهد، اصلاً غیرمستقلها راهی بهسوی خدا ندارند، خدا خودش مستقل است، خدا خودش تک است. خدا موجود آویزان و وابسته و تحتتأثیر را قبول نمیکند، حتی خودش هم نمیخواهد آنطوری روی شما تأثیر بگذارد، مثلاً قیامتش را که میبینی، مخفی کرده است، بههمین خاطر است. باید تفکر کنی!
همینکه قرآن را بدون تفکر نمیشود فهمید، برای استقلال انسان است
چرا خداوند اول قرآن فرمود: «اَلَّذینَ یُؤمِنونَ بِالغَیبِ» (بقره/3) این غیب، اسم رمز استقلال تو است. میگوید اینهمه شما بر استقلال تأکید میکنی، استقلال کجای قرآن نوشته شده است؟ هیچکجای قرآن، اسم دوازده امام را هم هیچکجای قرآن ننوشته است، اسم حضرت زهرا(س) را هم هیچ کجای قرآن ننوشته است. اصلاً کی گفته که قرآن را بدون تفکر بخوانی؟ کی گفته که قرآن را بدون تدبر بخوانی؟
اصلاً همینکه قرآن را بدون تفکر نمیشود فهمید، این خودش علامت استقلال است، ارزش برایت قائل شده است. انسان موجود متفکری است. تفکر کنیم دربارۀ اینکه فرمود: «اَلَّذینَ یُؤمِنونَ بِالغَیبِ» خدایا، چرا ما را با دانش پیش نمیبری؟ چرا باید ایمان به غیب پیدا کنیم؟ خیلی چیزهای مهم را گذاشتهام پشت پردۀ غیب؛ مثلاً جواب خودم به سؤال تو، حرفهای خودم به تو در مقام هدایت تو، مجازات تو، پاداش تو، خوبیهای خوبانی که میتوانند برای تو درسآموز باشند، خیلیهایش را گذاشتم پشت پردۀ غیب که تو اگر خوب شدی، خودت باشی که خوب شدهای و الا ارزش استقلال تو کجا باید مشخص بشود؟
برای خدا هیچ عبادتی مثل عبادت یک جوان به درگاه او نیست، به استقلال رسیدنِ جوان برای خدا قابل مباهات است، به ملائکه میفرماید: ببینید، این بندۀ مرا نگاه کنید... (إنّ اللهَ تعالى یُباهى بالشّابّ العابِدِ الملائِکَةَ، یَقُولُ: انظُروُا إلى عبدى! تَرَکَ شَهوَتَهُ مِنْ اجَلی؛ کنزالعمّال/ج 15/ص776/ح 43057)
تمام دین برنامهای است برای رهایی
تمام دین برنامهای است برای رهایی؛ رهایی از اسارت گرایشهای کمارزش خودت، رهایی از تشویقها و تنبیهها، رهایی از تمسخرها، رهایی از توهینها، رهایی از منفعتهای اندک. حتی اگر بخواهی وابستۀ به امام زمان بشوی، فکر نکن که ایشان همیشه تحویلت میگیرد؛ چون با تحویل گرفتنش، تو را اسیر خودت میکند و استقلالت را از دست میدهی. همانطور که شب عاشورا، حسین(ع) به اصحابش فرمود «بروید» برای اینکه میخواست آنها مستقل باشند و روی پای خودشان بایستند.
پس یکی اینکه باید تفکر کنی که تو چقدر استقلالطلب هستی، تفکر کنی در اینکه زندگی بدون استقلال بدتر از مرگ است، این درسهای اولیۀ امام حسین(ع) است. تفکر کنی دربارۀ اینکه دیگران تو را به انواع بردگی و بردگیهای نوین که میبینی دعوت میکنند، مثل همین نسخۀ تقلبی استقلال که اسمش را گذاشتهاند آزادی، حقوق بشر، دموکراسی و از اینجور کلماتی که در هیچکجای جهان نتیجه نداده است. تفکر دربارۀ آنانی که تو را به بردگی میکشند، به بردگیِ فکری و انواع بردگیهای دیگر. تفکر دربارۀ اینکه دین برنامۀ رهایی است.
پس مرحلۀ اول برای استقلالطلبی «تفکر» است و برای تفکر هم سه موضوع اساسی را نام بردیم.
مرحلۀ دوم: دل بریدن از علاقههای وابستهکننده
مرحلۀ دوم، دل بریدن علاقهها است، حالا که فهمیدی دین برنامهای برای استقلال است، با دین یا بدون دین، علاقههایی که تو را وابسته میکند قطع کن، ترسهایی که تو را وابسته میکند و استقلالت را میگیرد قطع کن، روی گرایشهای خودت کار کن و بگو: من نباید علاقهای داشته باشم که من را وابسته کند.
در مرحلۀ بعدی، میروی روی قلب خودت کار میکنی؛ حالا چگونه باید روی قلب کار کرد؟ یک تمرین اساسی، یک راه اساسی هست که از فرداشب شروع میکنیم، همۀ این اقدامات را در داخل آن راه اساسی خواهیم دید. مرحلۀ دوم مرحلۀ قطع کردن گرایشهای درونی تو است. بالاخره هر علاقهای شیرین است و تأمینش یک لذتی دارد، عیبی ندارد استفاده کن ولی یادت باشد وابستهات نکند.
زندگی در واقع طی کردن مراحلی است برای رهایی
به شما جوانها عرض میکنم که ازدواج، لذت عاطفی ازدواج و لذت جنسی ازدواج، برای این نیست که تو در مسیر ازدواج قرار بگیری و بعد، به این لذائذ عاطفی و جسمی وابسته بشوی. برای این است که ببینی خبری نیست و رها بشوی. اما همین برای بعضیها میشود یک بحران! درحالیکه باید میرسیدی به اینکه به خودت بگویی: «همین بود دیگر! حالا خلاص شو و دیگر فکرت را مشغولش نکن»
زندگی در واقع طی کردن مراحلی است برای رهایی! بهطور طبیعی اگر بخواهی رها بشوی، بخشی از این رهایی فقط در دوران پیری به سراغت میآید که دیگر آن موقع فایده ندارد. مهم این است که به صورت ارادی، این رهایی را پیدا بکنی. البته من نمیگویم این لذتها را نبر، من نمیگویم به این منفعتها نرس، اما طوری زندگی کن که خدا بفرماید: ملائکۀ این بندۀ من به هر نعمتی رسید از آن رها شد، به او نعمات را بدهید. در روایات هست که خدا بعضی از بندگان را با نعمت ادب میکند. امیرالمؤمنین(ع) میفرماید «وَ الْبَهَائِمَ لَا تَتَّعِظُ إِلَّا بِالضَّرْبِ» (نهجالبلاغه/نامه31) چهارپایان فقط با چوب و با کتک، درست میشوند. اما انسان شریف، با نعمت، ادب میشود و به رهایی میرسد.
کم نبودند جوانهای رزمندهای که وقتی خاطراتشان را مرور کنید و در جزئیات زندگی آنها تحقیق کنید میبینید که آنها بعد از اینکه ازدواج میکنند عاشق شهادت میشوند. چرا؟ میگوید این مرحله را گذراندم. یکی از این جوانها که بهعنوان مدافع حرم به شهادت رسیده، قبل از ازدواج عشقش این بود ازدواج کند و دختردار بشود، و اسم دخترش را بگذارد کوثر. عشق خوبی بود، علاقۀ خوبی داشت اما اسیرش بود. ازدواج کرد و دختردار شد، میرفت سوریه و میآمد، هر بار در سوریه که بود، در گوشی خودش مشغول کودک خودش بود.
آخرین باری که رفته بود رفقایش به او در فرودگاه گفتند «آقای فلانی، از کوثر چه خبر؟» چون میدانستند که اسیر کوثر است و زود دلش تنگ میشود. گفتند: نمیخواهی یک زنگ بزنی با دخترت صحبت کنی؟ در همان سفر آخر، به رفقایش گفته بود که دیگر تمام شد، از کوثر گذشتم، توانستم بگذرم. لذتش را بردم و برایم تمام شد. و بعد هم رفت و به شهادت رسید. داستان زندگی این است، حرکت به سوی رهایی!
خدا قلع و قمع نمیکند، میگوید: چه چیزهایی را دوست داری؟ یا به تو میدهم، رها شو، یا از تو میگیرم، رها شو، یا به تو نمیدهم، رها شو، یعنی از آن دل بِبُر. دل بِبُر یعنی چه؟ یعنی به آن وابسته نباش، مستقل باش و از آن رها شو. نه اینکه دوست نداشته باش، دوست داشته باش اما مستقل باش.
پس مرحلۀ دوم رهایی در دل است، مرحلۀ اول، تفکر دربارۀ رهایی و آن استقلال است، مرحلۀ دوم این است که در دلت مستقل بشوی، وقتی در دلت مستقل بشوی، در دین به آن چه میگویند؟ «اخلاص»
مرحلۀ سوم : تقویت عزم و اراده
مرحلۀ سوم چیست؟ در مرحلۀ سوم باید چهکار کنیم؟ مرحلۀ سوم باید در اراده و عزم، قوی بشوی.
انسانی که استقلالطلب است، انسانِ عازم و با ارادهای است، تمرین کن ارادۀ خودت را قوی کنی. نه اینکه خوبیها را مدام دوست داشته باشی و بفهمی اما در مقام اراده، سست باشی. ببینید حضرت امام و استاد ایشان مرحوم شاهآبادی، برای عزم و اراده چه شأنی قائل هستند، باید تمرین کرد. برای تمرین عزم و اراده هم یکجملهای بگویم؛ سادهاش این است «از کم شروع کن ولی دائمی پای آن بایست» مثلاً یک نمازت را سر وقت بخوان ولی پای آن بایست.
عزم و اراده با برنامههای مستمر بهدست میآید
کل برنامۀ دین برای رساندن انسان به استقلال است، آنوقت اصلیترین برنامهاش همین نماز است. بزرگان ما فرمودهاند اگر میخواهید به جایی برسید، نماز را اول وقت بخوانید و پای آن بایستید. نماز اول وقت مهمترین چیزی که نیاز دارد یک استقلال روحی است، استقلال از خیلی از علاقهها و استقلال از خیلی از عوامل بیرونی، استقلال از خیلی از منافع! مستقل باش؛ چقدر این استقلال زیبا است.
این دل بریدنها و رها کردن دل از علاقهها، برای مستقل بودنِ دل، یکسری تمرینهایی دارد. مثلاً در مقام عزم و اراده شروع کن ارادۀ خودت را نشان بده. ببینید شما دوست دارید رها بشوید، دوست دارید مستقل بشوید، رهایی در اندیشۀ شما جایگاه اصیل خودش را پیدا کرده است، از بردگی بدت میآید و از آن متنفر هستی و آن را هم میشناسی، ولی اینها کافی نیست. باید چهکار کنی؟ باید به اوج استقلال در مقام عمل برسی. بخواهی بروی سراغ عمل یکچیزی اینجا وسط هست و آن هم اراده است، عزم است، این را باید تقویت کرد.
عزم و اراده با برنامههای مستمر بهدست میآید، برنامۀ مستمری که هیچکسی تشویقت نمیکند و اگر انجام ندهی هیچکسی تنبیهت نمیکند.
درس خواندن برای امتحان، کسی را بااراده نمیکند بلکه موجبِ سستی اراده میشود
برنامههای مداومی که معمولاً در مدرسه و کارگاه و ادارهها وجود دارد به این صورت است که دیگران روی ما فشار میآورند که ما را کنترل کنند، ولی خاک بر سرِ این برنامهها! اینها کسی را آدم نمیکند بلکه از آدمیت جدا میکند. درس خواندن برای امتحان، کسی را عازم و بااراده نمیکند بلکه درس خواندن برای امتحان موجبِ سستی اراده میشود. وقتی یک کس دیگری تو را وادار کرد به یک کاری، این یعنی تو نابود شدی. تمرین میکنند برای اینکه استقلالت را از بین ببرند، یعنی تمرینت میدهند، تربیتت میکنند. من نمیدانم مدرسه چه جای امتحان است؟!
چرا به هر قیمتی میخواهی بچه را به درس خواندن وادار کنی؟ مدرسه چرا باید جای امتحان باشد درحالیکه روانشناسی، امتحان را رد کرده است، مطالعاتی انجام گرفته است که نشان میدهد امتحان، حافظه را از بین میبرد، خلاقیت را از بین میبرد، بنده چند سال پیش اینجا گزارش روانشناسها را در اینباره خواندم. مدرسه چه جای امتحان گرفتن است؟ خدایا میشود این انقلاب اسلامی ما در آموزش و پرورش هم نفوذ کند؟
یکی از مسئولین آموزش و پرورش چند سال پیش میگفت که ما حاضر هستیم امتحان را برداریم، اما اولیاء اجازه نمیدهند! میگویند: «از بچۀ من امتحان بگیر!» این حرف یعنی اینکه او را برّه و برده بار بیاور ولی هرطوری هست باید درس بخواند! پدر و مادر محترم، شما چرا این حرف را میزنید؟ به جای اینکه بگویید: بچۀ من را برده بار نیاور، حتی بردۀ باهوش! چقدر این بردههای باهوش به نفع استکبار جهانی هستند.
نگاه کنید اینهمه آدم باسواد در جهان هستند که مثل حمار دارند به طواغیت سواری میدهند! این تعبیر قرآن است که میفرماید: «کَمَثَلِ الْحِمَارِ یَحْمِلُ أَسْفَارًا» (جمعه/5) مانند حماری که کتاب بارش کردند. این تعبیر برای علما و اندیشمندان است، یعنی دانشمندان حمار! این حمارهایی که باسواد هستند در انگلیس و آمریکا میبینند که اینها دارند جنایت میکنند، میبینند که اینها داعش را درست میکنند و مردم را قتل عام میکنند، اما باز هم برای آنها بارکشی میکنند، خدمت میکنند و بردگی میکنند.
عزم و اراده با فشار از بیرون، بهدست نمیآید
عزم و ارادۀ خودت را قوی کن، عزم و اراده با فشار از بیرون بهدست نمیآید، عزم و اراده با کارهایی که تحت فشار بیرونی انجام میدهی بهدست نمیآید. نمیدانم واقعاً میشود اینجوری بشود که بگویند: «ما ساعت به شما اعلام نمیکنیم، غیبت هم نمیزنیم ولی خودتان باید ساعت هشت حضور داشته باشید، اگر کسی ساعت هشت نیاید تنبیه نمیکنیم و اگر هم کسی ساعت هشت بیاید تشویق هم نمیکنیم» بعد دانشآموزها یکییکی تنبلی میکنند، یک روز میخوابد، یک روز بلند میشود، یک روز بلند نمیشود، امروز هم مثل روز تعطیل میماند، فرقی نمیکند، همهاش فوق برنامه است. بعد مادرش میگوید «بالاخره چهکار میکنی پسرم؟ میروی یا نمیروی؟» حالا من نمیگویم از اول دبستان اینطور بشود، ولی از اول دبیرستان لااقل اینطور بشود.
این پیشنهادی که الان عرض کردم(دربارۀ ساعت حضور در کلاس) برای اول دبستان نیست؛ برای دبیرستان است. اما برداشتنِ امتحان که قبلاً عرض کردم، برای دبستان است، در دوران دبستان، بچه باید مؤدب بشود. یکی از دوستان سؤال فنی خوبی پرسیده بود، میگفت: این استقلالی که شما میگویید، با آن هفتسال دوم زندگی که بچه باید ادب یاد بگیرد و فرمانپذیر باشد چطور قابل جمع است؟ اینطوری قابل جمع است که در آن هفت سال دوم(یعنی دوران دبستان) شما با ادب و فرمان، او را تربیتش میکنی اما تشویق و تنبیه را فوری و عینی نمیکنی، وقتی تشویق و تنبیه، کم باشد و فوری و عینی هم نباشد، بچه مستقل بار میآید، برداشتن امتحان هم به همین منظور است.
عزم چگونه بهدست میآید؟ با برنامهای که خودت برای خودت مینویسی و کسی اجبارت نمیکند
الان بعضی از مدرسهها در تهران این کار را شروع کردهاند، میگویند: ما در مدرسهمان میگوییم «اینجا قانونش این است...» همین یک کلمه را میگوییم و دانشآموزان کلاس اول ابتدایی، این را میپذیرند، چون آنها خودبهخود نظمپذیر هستند، چرا اینقدر تشویق و تنبیه میآوری؟ زیاد تشویق و تنبیه نیاور، کمش کن. بگذار مستقل بار بیاید، اینکه مستقل بار بیاید بهتر است، مستقل بار بیاید با اندکی مطالعه، دانشمند خواهد شد، مستقل بار نیاید هرچه به او یاد میدهی هم از حافظهاش خواهد پرید. این «مدرک» چیست دیگر؟ این مدرکهای مزخرف، استعدادهای را نابود کرده است. البته الان در جهان، دیگر دارند مدرک را کنار میگذارند، کارفرما استعدادش را سنجش میکند و برایش حقوق تعیین میکند. در جهان دارد از مدرک، عبور میشود.
عزم چگونه بهدست میآید؟ با برنامهای که خودت برای خودت مینویسی، هیچکسی اجبارت نمیکند. عزم اینجوری بدست میآید. پس مرحلۀ سوم، تقویت عزم و اراده است.
مرحلۀ چهارم: تنظیم رفتار
مرحلۀ اول، تفکر بود. مرحلۀ دوم تلاش برای رهایی از تعلقات، مرحلۀ سوم، عزم و اراده و تقویت عزم و اراده بود. مرحلۀ چهارم این است که حالا چه رفتارهایی باید انجام بدهی؟ باید به سبک زندگیات دقت کنی. بعضی از سبک زندگیها از بینبرندۀ استقلال است، مثلاً اگر زیاد موسیقی گوش بدهی، این از بینبرندۀ استقلال است. پُرخوری هم از بینبرندۀ استقلال است. خیلی جالب است؛ روزه خیلی استقلالدهنده است، اصلاً فوقالعاده است، چقدر قشنگ است!
برنامۀ دین برنامۀ تربیت شخصیت انسانی است. برخی میگویند: «اینها امور دینی است!» نخیر، اینها امور انسانی است، اصلاً دین یعنی چه؟ من نمیفهمم تو منظورت از دین چیست؟ به قول حضرت امام، تلقیِ بعضیها از دین، همان دین مسیحیتِ قرون وسطایی است! مخصوصاً اینهایی که در جامعۀ ما دین را از بقیۀ شئون زندگی و انسانی جدا میکنند. میگویند اینها مسئلۀ عقیده است و عقیده هم یک مسئلۀ شخصی است، پس مسئلۀ دین مسئلۀ شخصی است! خ
به این افراد میگوییم: الان بگویید مسئلۀ ترافیک چیست؟ آیا عقیدۀ شخصی است؟ مثلاً میشود گفت که من عقیدۀ شخصیام این است که از چراغ قرمز رد بشوم؟! هیچ آدم کمعقلی هم این حرف را نمیزند. اما بعضیها دین را به اندازۀ ترافیک هم ارزش انسانی و اجتماعی برایش قائل نیستند! هیچ آدم نادانی نمیگوید که قانون ترافیک یک مسئلۀ شخصی است، اما برخی افراد کمعقل هستند که دین را به اندازۀ قانون ترافیک هم انسانی و اجتماعی نمیدانند. آدم این درد را به کجا ببرد؟ چرا دین اینطوری معرفی شده است؟
«تنظیم رفتار» یعنی هر برنامۀ عملی و هر سبکزندگیای که استقلالت را از تو بگیرد ترک کن/ «ترک عادت» یکی از برنامههای مهم در تنظیم رفتار است
مرحلۀ چهارم، تنظیم رفتار است؛ تنظیم رفتار یعنی چه؟ یعنی هر برنامۀ عملی و هر سبکزندگیای که استقلالت را از تو بگیرد ترک کن. کمتر به چیزی عادت کن! مثلاً در روایات به شدت توصیه شده است قدرتی که باید پیدا بکنی، ترک عادت است (غالِبوا أنفُسَکُم عَلى تَرکِ العاداتِ تَغلِبوها ؛ غررالحکم/6418) ( أفضَلُ العِبادَةِ غَلَبَةُ العادَةِ ؛ غررالحکم/2873)
ببین به چه چیزی عادت داری؟ آن را ترک کن. این خیلی زیبا است. خیلی وقتها هم آنچیزی که بهش عادت داری، زیاد مهم نیست (یعنی اینکه خوب است یا بد...)، بلکهِ خود همین ترک عادت یکی از برنامههای مهم است، باید بتوانی این کار را انجام بدهی. امتحانهای خدا هم خیلی وقتها برای ترک عادت است یعنی برای این است که یک عادتی را از شما بگیرد. حتی بعضی وقتها لازم است عادتهای خوبت را ترک کنی، برای چه؟ برای اینکه آن قدرت و استقلال را پیدا کنی.
سبک زندگیای که غربیها به تو میدهند بهگونهای است که استقلالت را از تو میگیرد؛ با تلقین عاداتی که تو را وابسته میکند، یعنی از طریق عمل، تو را خرابت میکنند؛ حالا یا عمل فردی هست، یا عمل اجتماعی هست، یا حتی عملهایی است که جنبۀ فیزیولوژیک دارد، کارها و رفتارهایی که جنبۀ فیزیولوژیک دارد و از طریق جسمت یک وابستگی برای تو ایجاد میکند و در واقع تو را ضعیف میکند.
مرحوم دولابی میفرمودند که موسیقیِ حرام جوان را ضعیف میکند. امام میفرمودند که موسیقی جوان را ضعیف میکند. ببین چقدر جالب است! (استاد معظّم ما [مرحوم ایت الله شاهآبادی] -دام ظلّه- میفرمودند بیشتر از هرچه، گوش کردن به تغنّیات سلب اراده و عزم از انسان میکند؛ شرح چهلحدیث/ص8). (از جمله چیزهایى که باز مغزهاى جوانها را مخدّر است و تخدیر مىکند موسیقى است؛ صحیفه امام/ج9/ص200) این حرفها صرفاً حرف دینی نیست؛ کسی که یکمقدار روانشناسی و یکذره انسانشناسی خوانده باشد، میتواند دلیل این حرفها را متوجه بشود.
چه عملی انجام بدهیم تا به رهایی برسیم؟ / خیلیوقتها برنامه و سبکزندگی هریک از ما باید با هم فرق داشته باشد
چه عملی انجام بدهیم تا به رهایی برسیم؟ یک نکتهای که در اینجا باید عرض کنم این است که خیلی وقتها برنامۀ زندگی من و سبک زندگی من در برخی جزئیات، با شما، با دوست شما و با آنیکی رفیق شما، باید فرق کند، هرکسی باید مزاج خودش را پیدا کند.
راستی به شما بگویم خیلی وقتها خیلی از علما هم نمیتوانند برای شما با جزئیات تعیین کنند که چهکار باید انجام بدهی؟ یعنی تناسب آن جزئیات سبک زندگی با روحیات و خلقیات هرکسی باید رعایت بشود خُب حالا این را از کجا بفهمیم؟ این را باید خودت بفهمی، این دیگر از توی کتاب در نمیآید، این قسمتِ «خودت باید بفهمی» هم یکی از آن وجوهی است که دین دنبالش هست، دین همیشه تو را با «تعلیم» به جایی نمیرساند. یکجور دیگر بگویم؛ دین همیشه مشکلات شما را با دانش حل نمیکند، بخشی از مشکلات شما را با «حکمت» حل میکند، حکمت یعنی چه؟ یعنی اینکه «خودت بفهمی»
داستان زندگی آقای بهجت را شنیدهای؟ تو لازم نیست حتماً مثل او زندگی کنی، جزئیات زندگی شهید سلیمانی را شنیدهای؟ تو حتماً لازم نیست مثل او زندگی کنی، شاید تو اصلاً به صورت دیگری باید زندگی کنی. همانطور که جزئیات زندگی آقای بهجت و عارف دیگری مثل آقای بهاءالدینی را میشنوی، میبینی که اینها سبک زندگیشان باهم فرق میکند، ایشان سبک زندگی خودش را پیدا کرده است و آن عارف بزرگوار هم خودش پیدا کرده است.
ببینید ما چه دینی داریم؛ چقدر معرکه است! خیلیها از بیرون فکر میکنند که «شما به این جلسه آمدهای برای اینکه بشنوی چه میگویند و بروی همان را اجرا کنی» نخیر! شما میروی به این جلسه، برای اینکه وقتی رفتی بیرون، خودت بفهمی باید چهکار کنی، چون جلسۀ محبت اهلبیت است و رسولخدا(ص) فرمود: کسی که بچههای مرا دوست داشته باشد خدا به او حکمت میدهد. (مَنْ أَرَادَ الْحِکْمَةَ فَلْیُحِبَّ أَهْلَ بَیْتِی؛ مائة منقبة من مناقب أمیرالمؤمنین و الأئمة/84) (مَنْ أَحَبَّنَا أَهْلَ الْبَیْتِ وَ حَقَّقَ حُبَّنَا فِی قَلْبِهِ جَرَى یَنَابِیعُ الْحِکْمَةِ عَلَى لِسَانِه ؛ محاسن/1/61)
شما اگر نزد پیغمبر خدا هم بروید، ایشان موظف است به شما هم کتاب بیاموزد و هم حکمت، «یُعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ» (جمعه/2) کتاب یعنی دانش یاد بگیر، حکمت یعنی اینکه خودت بفهم، برو ببین خودت به چه تصمیمی میرسی؟ ببین باید چهکار بکنی؟ برو خودت فکر کن. در برخی جزئیات، خودت باید متناسب با خودتف به نتیجه برسی، لذا باید خودت را بشناسی.
مرحلۀ پنجم: «عاشقی»
ربط بین عاشقی و استقلال چیست؟
پس مرحلۀ چهارم، تنظیم رفتار و سبک زندگیای است که وابستگیآور نباشد. این چهار مرحله را که گذراندی باز به مرحلۀ «قلب» برمیگردی. این چهار مرحله یک اثری روی قلبت میگذارد و قلبت را به «عشق» میرساند؛ به آن علاقۀ زیبای آتشزنندۀ گرمابخشِ فوقالعاده شورانگیز، به محبت عالی میرسی، به «أشَدُ حُبّاً لله» میرسی، مستعد میشوی برای اینکه عاشق بشوی.
ربط بین عاشقی و استقلال چیست؟ نشنیدی که میگویند: عاشق دیگر هیچ چیزی نمیبیند غیر از معشوق خودش؟ نشنیدی میگویند که عاشق اگر معشوقش او را بزند هم عاشق است. گفت: «به تیغم گر کشد دستش نگیرم ؛ وگر تیرم زند منت پذیرم» ادبیات عرفانی ما سرشار است از این معانی. یا اینکه خطاب به معشوق میگوید: «...رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد» یعنی من حتی به یک معنا، دیگر به معشوق هم وابسته نیستم.
عاشقی یعنی مستقل بودن از غیر/ حتی در وابسته بودنت به معشوق هم نوعی استقلال هست
پس بعد از چهار مرحلۀ فوق، تازه میرسی به مرحلۀ عاشقی، اینکه «من برای تو میمیرم، من برای تو آتش گرفتهام، هیچوقت این آتش من سرد نمیشود و...» عاشقی، خودش یعنی مستقل بودن از غیر، حتی در وابسته بودنت به معشوق هم نوعی استقلال هست، یعنی در همین عاشقی هم نوعی استقلال به چشم میخورد؛ عاشقِ مستقل! به همین دلیل، عاشق مستقلِ «ربّ العالمین» خیلی از علامتهای یک عاشق درماندۀ زمینی را ندارد. عاشقِ زمینی، موجود نامتعادلی است، پس چرا عاشق خدا نامتعادل نیست؟ چرا اینقدر به اوج شکوفایی میرسد؟
وقتی که شما به مرحلۀ استقلال در قلب رسیدید، شروع میکنید به عاشقی کردن، آن خلوصی که در اثر رهایی، در قلب انسان پدید میآید، چهکار میکند؟ در مرحلۀ قبل گفتیم که در گرایشها یک «رهایی» اتفاق میافتد، فعلاً داری از علاقههایت دِل میبُری، دلت را از تعلقات کمارزش و وابستهکننده رها میکنی، در این مرحله وقتی آن تعلقات را رها کردی و آمدی عزم و ارادهات و سبکزندگیات را تنظیم کردی، حالا میرسی به اینکه این دلت آماده است که عاشق بشود.
پیامبر(ص) میفرماید: «حُبُّ الدُّنْیَا وَ حُبُّ اللَّهِ لَا یَجْتَمِعَانِ فِی قَلْبٍ أَبَدا» (مجموعه ورام/2/122) تا یکذره حبالدنیا در دل هست، یک ذره حبّالله در دل نمیآید. باید دید که الان در مرحلۀ بریدن از غیر هستیم یا در مرحلۀ رشد کردن در عشق خدا و محبت خدا هستیم؟ این کاملاً در رزمندهها مشهود بود، از یک مرحلهای به بعد، فاز دوم شروع میشد، موشک دو زمانه دیدهاید چطوری کار میکند؟ یک مدتی اصلاً معلوم بود این فرد، در مرحلۀ «رهایی» قرار دارد، ولی از یک جایی به بعد، دیگر سیر و سلوکش با یک انرژی و موتور جدید با سرعت زیاد انجام میشد که همان مرحلۀ صعود در عاشقی است، اصلاً این یک عالم دیگر است، مدام دارد جلوتر میرود بعد چه گریههایی و چه سوز و گدازی!
تو که دیگر عاشق شدی، همهچیز را هم که رها کردی، پس اینهمه اشک و سوز برای چیست؟ میگوید «محنت قُرب ز بُعد افزون است ؛ جگر از محنت قربم خون است!» آنوقتی که دور بودم یک محنتی داشتم در نمازشبهایم یک گریهای میکردم، ولی آن محبت بُعد بود، حالا که مقرّّب شدم یک محنت جدید پیدا کردم، که بیشتر از محنت قبلی است. خُب این هم شد مرحلۀ پنجم استقلال.
مرحلۀ ششم: رسیدن به مقام حکمت
مرحلۀ بعد از این، یعنی مرحلۀ ششم برای استقلال چیست؟ اینکه در اندیشه، به مقام حکمت میرسی و شروع میکنی به تولید دانش. دیگر از تبعیت کردن در میآیی و میروی سراغ تولید کردن. من دربارۀ حکمت، چه بگویم؟ رسولخدا(ص) میفرماید: «کادَ الحَکیمُ أن یَکونَ نَبِیًّا» (کنزالعمّال/ج 1/ص 117/ح 44123) کسی که حکیم است، نزدیک است پیامبر باشد.
البته حکمت از همان اول مورد نیاز ما هست، ولی این مرحلۀ ششم یعنی به آنجایی برسی که به تو بگویند «حکیم»! و بعد در اینجا خدا لذت میبرد از اینکه تو در اندیشۀ خودت چیزهایی را میفهمی که هیچکس به تو نگفته است، چیزهایی را میگویی که هیچکس به تو نگفته و هیچکجا نخواندهای. آنوقت در روایات ما فرمودهاند که حکمت ناشی از اخلاص قلب است. (مَا أَخْلَصَ عَبْدٌ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَرْبَعِینَ صَبَاحاً إِلَّا جَرَتْ یَنَابِیعُ الْحِکْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلَى لِسَانِه؛ عیوناخباررضا(ع)/ج2/ص69)
مرحلۀ هفتم: عملِ تأثیرگذار بر عالم
خب، میرویم جلوتر؛ بعد از حکمت، من به کجا میرسم؟ بعد از حکمت در مرحلۀ اندیشه، میآیی در مرحلۀ عمل و عمل اثرگذار بر عالم پیدا میکنی! صاحبنفَس میشوی، صاحباثر میشوی. مثلاً سردار سلیمانی، در عالم اثر داشت؛ حرکتش، ارادهاش، نگاهش، کلامش، در عالم اثرگذار بود! امام(ره) که استاد او بود، اثرگذار بود. یکی از علما میگفت، من یکسال بعد از راهپیمایی 22بهمن به خدمت آیتالله العظمی بهجت(ره) رسیدم. ایشان پرسیدند چه خبر؟ گفتم تظاهرات دیروز 22بهمن خیلی شلوغ بود. آقای بهجت با یک عبارتی فرمودند که اینها همه اثر امام(ره) است، نفَس اوست که مردم اینطور باشکوه به خیابانها میآیند...
انسانِ مستقل، در مرحلۀ عمل هم بر عالم تأثیرگذار است
در مرحلۀ عمل، انسانِ مستقل، اثرگذار بر عالم است؛ با ارادۀ خودش و با عزم خودش. البته این اثرگذاری در عالم محدود است به لیاقتها، محدود است به استعدادها، محدود است به مقدرات و ارادۀ الهی. اما خدا ارادۀ خودش را از طریق ارادۀ این بندگان خوبش دنبال میکند. شما ببینید بهخاطر شهادت سردار سلیمانی در کشور ما و در منطقه چه غلغلهای شد! ببینید شهید حججی چه اثری در این عالم گذاشت، قبل از تشییع شهید سلیمانی، شلوغترین تشییع جنازه را در تهران داشت، البته این صرفاً ملاک نیست، منتها میخواهم بگویم که اینها چه دلی داشتند، به کجا رسیده بودند.
بعضیها هم اثر داشتند اما مشهور نیستند، بعضیها هم بیشتر از شهرتشان اثر داشتند. حضرت امام(ره) این چیزی که شما از او دیدید به نام انقلاب و این آثاری که از ایشان هست، خیلی آثار بیشتر از اینها شاید داشته که ما نمیبینیم. آقای بهجت خیلی آثار داشت که کسی ندید.
ببینید امامحسین(ع) و حضرت زینب(س) چه تأثیری در عالم گذاشتهاند...
اثرگذار باشید در عالم، خدا به اندازۀ استعداد هرکسی به او اجازه میدهد تأثیرگذار باشد. خدا خیلی از اوقات نمیآید مستقیم اثر بگذارد، از طریق انسانهای پاکش این کارها را میکند. امامحسین(ع) خودش اثرگذارترین است بر عالم، زینب(س) با همۀ شهرتی که دارد، با همۀ حضور جدیای که در حماسهسراییها دارد، در روضهها حضور جدی دارد. هنوز کسی اثر زینب را نشناخته است، او دختر أمیرالمؤمنین است که موجب فخر پدر است، بخاطر نام حرمش، لشکریان منطقهای امام زمان(ع) شکل گرفتند، آیا این ساده است که یک کسی اسمش اینقدر در عالم تأثیر بگذارد؟ حرمش اینقدر در عالم تأثیر بگذارد؟!
تاریخ، شهادت خواهد داد که لشکریان منطقهای امام زمان(ع) با اسم حرم زینب(س) درست شد و حتی کار به حرم امام حسین(ع) نکشید. اثر داشته باشید در عالم؛ چه دیگران شما را بشناسند چه نشناسند. مثلاً چه کسی میداند که آیتالله حقشناس(ره) که در تهران زندگی میکردند، چه اثری برای مردم تهران داشتند، و الان ما چه میدانیم که ریزهخور خوانِ که هستیم و چه دعایی پشت سر ما هست؟
همانطور که بیان شد، مرحلۀ چهارم در مسیر استقلال، تنظیم عمل است؛ یعنی باید عملی که تو را وابسته میکند و استقلالت را میگیرد، نداشته باشی، حالا در مرحلۀ هفتم، باز هم به میدان عمل برگشتیم و البته اینبار دنبال تأثیرگذاری در میدان عمل بر جهان و عالمیان هستیم.
نمونههایی از روایات که نشان میدهد دین بهدنبال عزت و استقلال آدمهاست
خُب حالا چند تا روایت بخوانم که نمونههایی از این استقلال را در دین نشان میدهد. مثلاً در برخی از روایتها دین را عامل استقلال معرفی میکنند. امیرالمؤمنین(ع) میفرماید: «الدِّینُ عِزٌّ» (کشفالغمه/ج2/ص346) دین، عزتآفرین است، یا میفرماید: «وَ جَعَلَهُ عِزّاً لِمَنْ تَوَلَّاهُ» (کافی/ج2/ص49) خدا دین را برای دینداران عامل عزت قرار داد.
روایاتی هست که نشان میدهد در دین، دنبال عزت و استقلال آدمها هستند. مثلاً رسول خدا(ص) با شش نفر از یارانش یک قراری گذاشت که اسمهایشان در تاریخ هست و یکی از آن شش نفر، این را نقل کرده است. پیامبر به آنها فرمود: من میخواهم با شما یک بیعت جداگانه بکنم، گفتند چه بیعتی؟ فرمود: عهد ببندید تحت تأثیر سرزنش دیگران قرار نگیرید. میگوید ما عهد بستیم، بعد میگوید که یک نفرمان بعد از مدتی آمد و گفت: آقا این بیعت را از من بردار، من تحت تأثیر سرزنش دیگران قرار میگیرم، مدیون شما هم میشوم. آقا فرمود باشد من معافت کردم (عن سهلَ بنِ سعدٍ: بایَعْتُ النَّبیَّ ص أنا و أبو ذَرٍّ و عُبادَةُ بنُ الصّامتِ و أبو سعیدٍ الخُدریُّ و محمّدُ بنُ مَسلمةَ و سادِسٌ على أنْ لا تَأخُذَنا فی اللّه ِ لَوْمَةُ لائمٍ و أمّا السّادِسُ فاسْتَقالَهُ فأقالَهُ ؛ کنز العمّال/ 1516)
ببینید اولیاء خدا وقتی میخواهند افراد را تربیت خصوصی بکنند، چهکار میکنند؟ میفرماید به من قول بده، سرزنش کسی روی تو اثر نکند، تحت تأثیر کسی قرار نگیر... این دین نازنین، دین زیبا و باشکوه ما هست!
خب، یک داستان دیگر بگویم. ربیعةبنکعب یک انسان فقیری بود، خدمتگزار رسول خدا بود، آب برای رسول خدا(ص) میآورد، میگفت: آقا بگذار من به تو خدمت کنم. بعد از هفت سال که ایشان به رسول خدا خدمت کرد، رسول خدا(ص) به ایشان فرمود: هفت سال است به من خدمت کردی، هیچ حاجتی از من نمیخواهی؟ یک درخواست مستجاب یپش من داری. او گفت: پس صبر کنید من بروم فکر کنم ببینم چه بخواهم؟ رفت فکر کرد و آمد خدمت رسول خدا و گفت: میشود از خدا بخواهی من در بهشت با شما باشم؟ رسول خدا فرمود: این را کسی به تو یاد داده است یا خودت به این نتیجه رسیدی؟
ببینید این «خودت» چقدر ارزش دارد! نگذارید به شما بگویم: آن چیزهایی که اینجا یاد میگیری آنقدر فایده ندارد، برو ببین حالا از خودت چه چیزی به خدا میگویی؟
ربیعه گفت: بله، خودم فکر کردم، رسول خدا فرمود توضیح بده ببینم. گفت: دیدم هرچه از شما بگیرم از بین میرود. بهترین چیزی که میماند آن چیزی است که در آن دنیا باشد، و بهترین چیزی که آن دنیا هست، آن جایی است که شما هستید. میگوید: رسول خدا کمی فکر کرد و بعد فرمود: قبول کردم. چون خودت به این نتیجه رسیدی. (خدا هم با آدم همینطور معامله میکند) فقط رسول خدا از او یک تقاضا کرد، فرمود: «فأعنّی بکثرة السّجود» من را کمکم کن با زیاد سجده کردن. یعنی دیگر مشکل من است، من به تو قول دادم که ببرمت. تو کمکم کن با زیاد سجده کردن. (عَنْ رَبِیعَةَ بْنِ کَعْبٍ قَالَ قَالَ لِی ذَاتَ یَوْمٍ رَسُولُ اللَّهِ ص یَا رَبِیعَةُ خَدَمْتَنِی [سَبْعَ] سِنِینَ أَ فَلَا تَسْأَلُنِی حَاجَةً فَقُلْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَمْهِلْنِی حَتَّى أُفَکِّرَ فَلَمَّا أَصْبَحْتُ وَ دَخَلْتُ عَلَیْهِ قَالَ لِی یَا رَبِیعَةُ هَاتِ حَاجَتَکَ فَقُلْتُ تَسْأَلُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ یُدْخِلَنِی مَعَکَ الْجَنَّةَ فَقَالَ لِی مَنْ عَلَّمَکَ هَذَا فَقُلْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا عَلَّمَنِی أَحَدٌ لَکِنِّی فَکَّرْتُ فِی نَفْسِی وَ قُلْتُ إِنْ سَأَلْتُهُ مَالًا کَانَ إِلَى نَفَادٍ وَ إِنْ سَأَلْتُهُ عُمُراً طَوِیلًا وَ أَوْلَاداً کَانَ عَاقِبَتُهُمْ الْمَوْتَ قَالَ رَبِیعَةُ فَنَکَسَ رَأْسَهُ سَاعَةً ثُمَّ قَالَ أَفْعَلُ ذَلِکَ فَأَعِنِّی بِکَثْرَةِ السُّجُود ؛ دعوات راوندی/ص39)
این داستان را دستمایۀ گریهها و روضههایتان قرار بدهید...
این چندتا داستان مختصری که عرض کردم، برای این بود که ببینید دین ما چقدر به استقلال اهمیت میدهد. آخرین مرحلۀ استقلال اثرگذاری در عالم بود، حالا یک داستان از مرحوم شاهآبادی میخواهم خدمت شما بگویم، این را دستمایۀ گریهها و روضههایتان قرار بدهید. برای یک چیزهایی گریه کنید که به این سادگی کسی برای آن قسمتها گریه نمیکند. البته بحث گریه هم صرفاً نیست؛ مهم آن سوز درون، و آن آه جگرسوز است.
آقای شاهآبادی یکی از کمّلین بود، حضرت امام در مورد آقای شاهآبادی کمتر از روحی له الفداء نمیگفت. کسی نمیداند ایشان چه مقامی دارد، ولی به مقام اثر رسیده بود. یک روزی آقای شاهآبادی به حمام رفته بودند، یکی از این افسران طاغوتی رژیم شاه ایشان را در رختکن حمام میبیند که دارد عمامه سر میکند. به عنوان اینکه عالم دینی است، ایشان را مسخره میکند و یککلمهای به ایشان میگوید. آقای شاهآبادی جواب نمیدهد و میرود، او هم استحمام میکند و میرود. فردا صبح آقای شاهآبادی در مسجد بود که میبیند یک جنازهای را دارند میبرند. میپرسد جنازۀ کیست؟ میگویند: جنازۀ همان افسر طاغوتی است که دیروز به شما توهین کرد. آقای شاهآبادی ناراحت میشود.
آقازادۀ ایشان در کتاب خاطرات ایشان نوشته است: تا آخر عمر هر موقع آقای شاهآبادی یاد این داستان میافتاد ناراحت میشد. یکبار از ایشان پرسیدیم شما چرا ناراحت میشوی وقتی یاد این داستان میافتی؟ ایشان فرمودند: وقتی که او به من توهین کرد کاش خودم یک جوابی به او داده بودم و دیگر خدا او را نمیزد، منتها من واگذارش کردم به خدا و خدا بلافاصله زد.
حالا داستان مرگ او چه بود؟ از حمام که در میآید، میگوید نوک زبانم درد میکند، تا میرود خانه آقا این درد خیلی زیاد شد، میبرندش بیمارستان و تا شب میمیرد! در روایات هست: به هیچکسی توهین نکنید مبادا یکیشان از اولیاء خدا باشد، خدا درجا میزند. (وَ خَبَأَ أَوْلِیَاءَهُ فِی خَلْقِهِ فَلَا تُحَقِّرَنَّ أَحَداً فَلَعَلَّهُ ذَلِکَ الْوَلِیُّ؛ کشفالغمه/ج2/ص148)
حالا با همین داستان، برویم کربلا. حسین جان، تو در کربلا وقتی دعا میکردی، زیر لب به خدا چه میگفتی؟ عبداللهبنحسن را روی سینهات به شهادت رساندند ولی آسمان به زمین نیامد؛ شاید داشتی دعا میکردی که خدایا بر اینها بلا نازل نکن... مثل آن لحظهای که علی اصغرت را روی دست گرفته بودی و صدا زدی «هَوَّنَ عَلَىَّ ما نَزَلَ بی أَنَّهُ بِعَیْنِ اللّهِ»، خدایا چون تو داری نگاه میکنی تحمل میکنم، یعنی خدا بلا نازل نکن...
(الف2/ن2)
ارسال نظر
لطفا قبل از ارسال نظر اینجا را مطالعه کنید