مسئولیتپذیری و استقلال، شاخص اصلی ولایتمداری -ج1
اصلیترین علت شهادت امامحسین(ع) «حفظ عزت» بود/ مهمترین عامل عزت یک انسان، استقلالِ اوست/ تمام دین، رمز و راز رساندنِ انسان به این استقلال است
شناسنامه:
زمان: 1400/05/18
مکان: دانشگاه امام علی(ع) - هیئت میثاق با شهدا
موضوع: مسئولیتپذیری و استقلال، شاخص اصلی ولایتمداری
صوت: اینجا
فیلم: اینجا
اصلیترین علت شهادت امامحسین(ع) «حفظ عزت» بود
ماه محرم در اصل، ماه عزت است، اگر ماه محرم را به عزای أباعبداللهالحسین، به قیام أباعبداللهالحسین، به شهادت أباعبداللهالحسین میشناسیم، باید بگوییم که اصلیترین و آخرین علت شهادت أباعبداللهالحسین(ع) «حفظ عزت» بود، و این جملۀ محوری حضرت در کربلا بود که فرمود: «هَیْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ» اگر لشکریان کوفه میخواستند صرفاً امام حسین(ع) را وادار به صلح کنند یا وادار به نجنگیدن کنند، شاید این نبرد رخ نمیداد، شاید راههای دیگری را که امام حسین(ع) نشان داد، آنها میپذیرفتند. اما گفتند که دستت را به ما بده و ما هم تو را مانند عبد ذلیلی به نزد یزید میبریم! لذا حضرت فرمود: «هَیْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ» حاضرم کشته بشوم اما تن به ذلت نمیدهم. (أَلَا وَ إِنَّ الدَّعِیَّ ابْنَ الدَّعِیِّ قَدْ رَکَزَ بَیْنَ اثْنَتَیْنِ بَیْنَ السَّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ وَ هَیْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ ؛ اللهوف/ص 97)
اصل ماجرای کربلا «عزت» است؛ شرایط به گونهای بود که امامحسین(ع) باید پای عزت خود میایستادند و ذلت در مقابل ظالمان را نمیپذیرفتند، البته در کنارش، عزت برای اسلام و عزت برای مؤمنین هم آفریدند.
امر بهمعروف و نهی از منکر در شکلگیری این قیام، عنصر کلیدی بود اما محورش «عزت» بود
گاهی از اوقات گفته میشود که اصل عاشورا «امر به معروف و نهی از منکر» است و این در وصیتنامۀ أباعبداللهالحسین(ع) هم آمده که فرمود: «إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِی أُمَّةِ جَدِّی ص أُرِیدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْکَر» (بحارالأنوار/ ج۴۴/ص ۳۲۹) و (المناقب ابنشهرآشوب/ج ۴ /ص ۸۹) من برای اصلاح امت جدم قیام میکنم، میخواهم امر به معروف و نهی از منکر بکنم... بله، این کاملاً درست است و حضرت هم حرکت کردند ولی جلوی حضرت را گرفتند و گفتند: دیگر شما نمیتوانید امر به معروف و نهی از منکر کنی، یار نداری، با این مردم کوفۀ نامرد، نمیشود برای اصلاح امت و برای امر بهمعروف و نهی از منکر اقدام کرد... لذا وقتی ماجرا به اینجا رسید، حضرت فرمود: خب من برمیگردم، گفتند نمیشود برگردی، حالا تکلیف بیعت خودت را روشن کن. فرمود من بیعت نمیکنم، گفتند ما تو را دستبسته باید تحویل بدهیم یا سرت را تحویل بدهیم، آنوقت حضرت فرمود: پس من میجنگم.
وقتی که امام حسین(ع) را محاصره کردند، درست است که این اتفاقها در مسیر امر به معروف و نهی از منکر رخ داد، ولی مسئله این نبود که بگویند «چون میخواهی امر به معروف و نهی از منکر بکنی، تو را میکشیم!» و ایشان هم بفرماید: من چون میخواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم حاضرم بجنگم و کشته بشوم. آنها گفتند: تو به اینجا آمدی دنبال یار، تا برای امر به معروف و نهی از منکر قیام کنی، اما دیگر شما یار نداری... حضرت هم فرمود، بله، قبول است. بعد گفتند: حالا بیا ذلیلانه دستت را بده برای بیعت، فرمود: نه؛ این کار را نمیکنم. لذا شعار امامحسین(ع) که با امر به معروف و نهی از منکر در جریان قیام شروع شده بود، تبدیل شد به «هیهات منّا الذّلّه». معنایش این است که اگر شما نمیخواهید اصلاح بشوید، و اگر شما برای امر بهمعروف و نهی از منکر، کمک نمیکنید، و اگر شما میخواهید خلیفهتان همین یزید باشد، خُب باشد. اما من ذلت نمیپذیرم!
پس این قیام امامحسین(ع)، محورش «عزت» بود؛ البته شهادت هم در آن رخ داد، جهاد هم در آن رخ داد، هجرت هم در آن رخ داد، امر به معروف و نهی از منکر هم در شکلگیری این قیام، عنصر کلیدی بود، مبارزه با ظلم هم در آن هست و خیلی مفاهیم دیگر. اصلاً تمام دین احیاء شد، ولایت و ولایتمداری را یاران أباعبداللهالحسین(ع) به اثبات رساندند، جبهۀ مقابل هم نشان دادند که ولایت طاغوت را پذیرفتند و نتایج شوم پذیرفتن ولایت طاغوت هم در آنطرف مشخص شد. نتایج نورانی پذیرش ولایت ولیّ خدا در اینطرف هم نشان داده شد، دربارۀ کربلا خیلی حرفها میشود زد، حماسۀ عاشورا یک حماسۀ تکبُعدی نیست، ولی اصل ماجرا سر عزت بود.
به هر بُعدی از ابعاد عاشورا که میپردازیم باید «عزت» هم لحاظ بشود؛ مثلاً «مظلومیت و عزت امامحسین(ع)»
حالا ما با این عزت باید چهکار کنیم؟ ما دربارۀ عاشورا و کربلا، هر گفتگویی میکنیم، هر نوحه و روضهای که میخوانیم و سینه میزنیم و شعار میدهیم، هر حرکتی که میکنیم باید «عزت باشد و در کنارش، موضوعات دیگر»؛ مثلاً عزت و عاطفۀ به أباعبداللهالحسین(ع). یعنی وقتی داریم نسبت به أباعبداللهالحسین(ع) اظهار عاطفه میکنیم، باید یادمان باشد که عزت امام حسین(ع) را حفظ کنیم و بدانیم که امام حسین(ع) میخواهد ما هم عزیز و عزتمند باشیم. اگر میخواهیم آدم خوبی بشویم، باید عزتمندانه آدم خوبی باشیم، نه اینکه منهای عزت، آدم خوبی باشیم، چون منهای عزت، آدم خوب زیاد داریم، کسانی که از سر ضعف و ترسشان آدمهای خوبی میشوند، آنها به درد امام حسین(ع) نمیخورند.
به هر بُعدی از ابعاد عاشورا که میپردازیم، مثلاً به مظلومیت امام حسین(ع) میپردازیم، عزت باید در آن حفظ بشود، به مبارزه با ظلم امام حسین(ع) که میپردازیم، عزت هم باید در آن لحاظ بشود. یک سالی بود که هم ابتدای سال و هم انتهای سال، دوتا عاشورا داشتیم، آن سال را مقام معظم رهبری میخواستند بهنام امام حسین(ع) نامگذاری کنند و انتخابشان برای شعار سال، فوقالعاده انتخاب حکیمانهای بود؛ فرمودند «سال عزت و افتخار حسینی» ایشان در کنار نام أباعبداللهالحسین(ع) کلمۀ «عزت» را آوردند یعنی اینکه ما عزادار هستیم، اما افتخار میکنیم به این عزت و این حماسۀ بزرگ، به این شخصیت والا مقام.
همه انسانها عزت را میخواهند؛ حتی آدمهای بد
پس عزت، اصل ماجرای کربلا است، ما چه درسی باید از کربلا بگیریم؟ عزت و خیلی از درسهای دیگر؛ نه اینکه عزت را حذف کنیم! عزت باید در رأسِ همۀ درسها و اصلش باشد. انسان موجودی است عزتمند، انسان موجودی است که عزت را میخواهد، ممکن است از راه غلط بهدنبال عزت برود، ممکن است سراغ عزت کاذب برود، ولی عزت را میخواهد. انسانی که عزیز نیست، انسان منفوری است، در همۀ اعصار و امصار، عزتمند بودن چیز خوبی است، آدمهای بد هم عزتمند بودن را دوست دارند، چاقوکشها هم عزتمند بودن را دوست دارند، منتها مثلاً او ممکن است بگوید «من دوتا قمه بیشتر زدم» و از این ناحیه بخواهد کسب عزت بکند، ممکن است از روی زخمهای صورتش بخواهد کسب عزت بکند، یا شخص دیگری ممکن است از روی مُدل ماشینش کسب عزت بکند، یکی دیگر ممکن است از روی مدرک تحصیلیاش کسب عزت بکند.
نهتنها عزت مؤمنین بلکه عزت دشمن را هم باید تا حد امکان، حفظ کرد
بالاخره ممکن است انسانها درست سراغ عزت نروند، ولی همه عزت را میخواهند. در مورد عزت نمیخواهیم صحبت کنیم، حرف خیلی مفصل است، ما حتی عزت دشمنان اسلام را هم تا دقیقۀ نود، باید حفظ کنیم؛ أمیرالمؤمنین(ع) عمربنعبدود را زمین زد ولی زرهاش را در نیاورد، میتوانست به غنیمت ببرد، معمولاً در جنگها اینکار را میکردند، آنهم زره گرانقیمتی بود. همه فریاد زدند چرا زرهاش را برنمیداری؟ أمیرالمؤمنین علی(ع) به محضر رسول خدا(ص) آمد، رسول خدا هم این سؤال را پرسیدند، أمیرالمؤمنین فرمود: رئیس قبیله بود، خواستم عزتِ رئیسقبیهگیاش را حفظ کنم. او دشمن ما بود و برای جنگ آمده بود، من هم ابتدا دعوتش کردم، اما قبول نکرد و بالاخره کشته شد. اما او رئیس قبیله بود و در قبیلهاش آدم محترمی بود.
یکی از داغهای سنگین ما در عاشورا این است که میخواستند عزت امام حسین(ع) را لکهدار کنند. خیلیها در عاشورا جنایتهایی کردند، از حرمله تا شمر، اما بعضیها که نزدیک شدند برای بیحرمتی کردن نسبت به عزت أباعبداللهالحسین(ع)، در مواردی ذکر شده است که آناً نابود شدند، خدا هم دیگر تحمل نکرد.
عزت، ماجرای عجیبی دارد؛ أمیرالمؤمنین علی(ع) هم دستور دادند که عزت قاتل ایشان حفظ بشود، البته به این تعبیر نفرمود، بلکه تعبیر حضرت این بود که «مُثلهاش نکنید، قطعه قطعهاش نکنید، فقط یک ضربه به او بزنید...» آدم یک سگ هار را هم میکشد مُثله نمیکند. عزت آدمبدها را باید حفظ کرد، اینقدر رسول خدا(ص) عزت خیلی از منافقین را حفظ کرد که پُررو شدند و این داستانها را شما میدانید.
عزت خیلی مسئلۀ مهمی است، عزت جامعۀ اسلامی خیلی مهم است، عزت خود مؤمن خیلی مهم است، البته عزت را نباید با تکبر اشتباه گرفت، گاهی آدم باید جلوی مؤمنین کوتاه بیاید و ببخشد، اما در مقابل دشمنان بیرونی، عزت خیلی مهم است. اگر یک جامعهای بهواسطۀ سیاستمدارانش، عزت خودش را جلوی دشمن حفظ نکند اگر این جامعه نابود شد اصلاً تعجب نکنید، خدا نابود میکند؛ میگوید چرا عزت خودت را حفظ نکردی؟ دیگر پیش من چه چیزی داری؟
مهمترین عامل عزت یک انسان، استقلالِ اوست
از طرف دیگر، آدم نباید بهخاطر حفظ عزتش، امر خدا را زمین بیندازد که در اینصورت ذلیل خواهد شد. این عزت ممکن است از طریق درست بهدست بیاید یا از طریق غلط به دست بیاید. اصلیترین پایگاه عزتمندی یک انسان کجاست؟ داراییهایش است؟ نه، تواناییهایش است؟ نه، اصلیترین پایگاه عزت یک انسان چیست؟ مهارتهایی است که انسان کسب کرده است؟ نه، دارایی علمیِ اوست؟ نه، چه چیزی عزتآفرین است؟ دارایی، توانایی، زیبایی و... اینها همهاش میتواند برای انسان عزتآفرینی بکند، حالا بهصورت صادق یا کاذب، موقت و گذرا یا دائمی و پایدار، عمیق یا سطحی و... فعلاً به اینها کاری ندارم، ولی مهمترین عامل عزت یک انسان چیست؟ نه داراییهایش است نه توانمندیهایش، بلکه استقلالش است. شما فکر کنید خیلی از داراییهایی که ما به آن مینازیم حیوانها هم دارند و بعضاً بهتر از ما دارند، ولی حیوان، بالاخره حیوان است و اسمش را هم به کسی بگویی، انگار فحش دادهای.
مثلاً حمار یک توانایی و مهارتی دارد که اگر یک مسیر را یکبار برود، دیگر گم نمیکند و میتواند برگردد؛ هرچقدر هم که این مسیر پیچیده باشد، مثل این است که بگوییم یک نوع «جی پی اس» یا سیستم مسیریابی پیشرفته در مغز او وجود داشته باشد! حمار این دارایی و توانایی را دارد، اما چون استقلال ندارد، ارزشی هم ندارد، این تواناییاش عزتآفرین نیست، نه ارزش دارد و نه عزتآفرین است، او حیوان است و مال خودش نیست و این مهارت را هم خودش بهدست نیاورده است.
بعضیها خیلی چیزها دارند اما چون استقلال ندارند از آن لذت نمیبرند
خیلیها از آدمها هستند که خیلی چیزها را دارند اما چون استقلال ندارند از آن داشتهها لذت نمیبرند. ممکن است گاهی چند نفر تشویقش کنند، برایش کف بزنند و یک احساس خوبی به او دست بدهد، اما چند دفعه این احساس به او دست میدهد دیگر این احساس خوب هم بهسراغش نمیآید. استقلال خیلی مهم است، انسان موجود عزتطلبی است، پایگاه اصلی عزتش هم «استقلال» است؛ یعنی اینکه خودش باشد، کسی او را وادارش نکند یا هولش ندهد، وابسته به کسی نباشد، آویزان نباشد، از کسی نترسد. بخشی از این استقلال را اسمش را «آزادی» گذاشتهاند. دیدهاید آزادی چقدر برای انسانها مهم است، بردگی، اسارت، چقدر کلمات بدی هستند، چقدر برای یک انسان، حالتِ بدی هستند
استقلال، معنایی جامعتر از آزادی دارد / «آزادی» یک بخشی از استقلال انسان را نشان میدهد
تازه «آزادی» یک بخشی از استقلال انسان را دارد نشان میدهد، استقلال، معنایی جامعتر از آزادی دارد. «استقلال در انتخاب» یا «استقلال در اراده (برای اینکه یک عملی را انجام بدهی)» اسمش را میگذارند آزادی؛ آنهم در ارتباط با جامعه. استقلال داشتنِ یک انسان خیلی برای انسان مهم است، البته مفهوم «آزادی» را خیلی حلوا حلوا میکنند و تکرارش میکنند، منتها این بخشی از استقلال یک انسان است، همۀ استقلال را معمولاً در این جهان ما زیاد دربارهاش حرف نمیزنند. چون اگر آدمها مستقل بشوند، طبیعتاً برای طواغیت جهان، شاخ میشوند.
اگر انسان یک خوبیای را درِ خانۀ خدا ببرد، چرا خداوند میفرماید «اگر مخلصانه باشد قبول میکنم و اگر مخلصانه نباشد قبول نمیکنم»؟ خیلی جالب است، چون خوبیِ بدون استقلال، به درد نمیخورد، برای چه کسی این را انجام دادی؟ اخلاص هم دوباره معنایش «استقلال» است، یعنی خدایا فقط برای تو. اینکه تو واقعاً از دیگران «مستقل» باشی، میشود اخلاص. مثلاً اگر به طمعِ چیزی یا برای خوشایند دیگران کاری انجام بدهی، دیگر تو مستقل نیستی، وابسته هستی؛ وابسته به هرچیزی یا به هرکسی!
امیرالمؤمنین(ع) میفرماید: «الْإِخْلَاصُ غَایَةُ الدِّین» (غررالحکم/ص44) به تعبیر دیگر و به زبان امروز ما یعنی «غایت دین، استقلال از غیرخداست» و به زبان انسانیِ کلمه، یعنی همان استقلال انسان.
بحث امسال ما در این جلسات، دربارۀ استقلال نیست، بلکه میخواهیم یکی از پایگاههای استقلال و یکی از جاهایی که استقلال را تمرین میکنیم، دربارهاش بحث کنیم، البته ممکن است باز هم در جلسات بعد، مجبور بشویم در مورد استقلال حرف بزنیم.
بعضیها وابستگی و ضعف را تئوریزه میکنند؛ ضعفی که استقلال آدم را میگیرد
این «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» که شعار مملکت ما شده است، خیلی شعار هوشمندانه و حکیمانهای است، هم هوشمندانه است هم حکیمانه. حکیمانه است چون صدتا کتاب در شرحِ آن میشود نوشت. هوشمندانه است چون در صدر قرار گرفته است، حتی قبل از آزادی. ممکن است مراتبی از آزادی را به شما بدهند ولی استقلالت را بگیرند. مراقب باش خامت نکنند و فریبت ندهند. اول استقلال مهم است، بعد یک جلوهای از این استقلال میشود آزادی. این در دنیای امروز ما رسم شده است که بر آزادی تأکید میشود اما نمیگویند که این آزادی هم در استقلال هست.
انسان باید موجود مستقلی بشود، پدر و مادرهای محترم باید بچهها را مستقل بار بیاورند، مملکتی که میخواهد مستقل باشد باید همۀ آدمهایش مستقل باشند، باید آدمهایش وابستگی نداشته باشند. بعضیها وابستگی و ضعف را تئوریزه میکنند؛ ضعفی که استقلال آدم را میگیرد، مثلاً تحت عناوین مختلف، به سمت سازش میروند و میگویند «یککمی از استقلالمان بزنیم بلکه رفاه داشته باشیم، بلکه پیشرفت اقتصادی یا حتی علمی داشته باشیم!» اینها نمیدانند کسی که استقلال خودش را از دست داد، دیگر خدا نمیگذارد به پیشرفت یا آن مقاصد دیگرش برسد؛ مخصوصاً مؤمنین که خدا از آنها انتظار بیشتری در باب استقلال دارد.
آیا در آیات قرآن هم «استقلال» اینقدر اهمیت دارد؟
اگر استقلال اینقدر مهم است، باید در آیات کریمۀ قرآن هم اهمیت آن معلوم باشد. همیشه هر حرفی را هرکسی زد و گفت که «این خیلی مهم است» بگویید: این را در قرآن به من نشان بده ببینم؛ اگر یک موضوع مهمی باشد باید قرآن، خیلی مهم به آن پرداخته باشد! در قرآن، خیلی مهم به موضوع استقلال پرداخته شده است؛ حتی استقلال گاهی قبل از ایمان به خدا و بندگی خدا در قرآن آمده و بسیار معنادار هم آمده است. مثلاً میفرماید: «وَ لَقَدْ بَعَثْنا فی کُلِّ أُمَّةٍ رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوت» (نحل/36) خدا را بندگی کنید و از طاغوت اجتناب کنید. اجتناب از طاغوت یعنی استقلال خودت را حفظ کنید و عبد کسی غیرخدا نشوید.
اینکه أمیرالمؤمنین علی(ع) میفرماید «وَ لَا تَکُنْ عَبْدَ غَیْرِکَ وَ قَدْ جَعَلَکَ اللَّهُ حُرّا» (تحف العقول/77) عبد کسی نشو، خدا تو را آزاد آفریده است. اینهم باز یعنی همان استقلال. همانطور که بیان شد، آزادی هم در واقع یک جلوه و یک تعبیری از همان استقلال است.
طاغوت یعنی کسی که طغیان میکند، از حد خودش تجاوز میکند و میخواهد هرچیزی را از تو بگیرد؛ یعنی کسی که به تو زور میگوید و به نوعی استقلال تو را میخواهد بگیرد.
خدا «اجتناب از طاغوت» را مقدم بر بازگشت ما بهسوی خودش بیان فرموده
در اینجا دو نمونه از آیات قرآن را مثال میزنم که خداوند متعال، «اجتناب از طاغوت» را حتی قبل از بازگشت بهسوی خدا بیان فرموده است. یکی این آیه است که میفرماید: «وَ الَّذینَ اجْتَنَبُوا الطَّاغُوتَ أَنْ یَعْبُدُوها وَ أَنابُوا إِلَى اللَّهِ لَهُمُ الْبُشْرى فَبَشِّرْ عِبادِ» (زمر/17) آنهایی که اجتناب میکنند از طاغوت که بندگیاش بکنند، یعنی بندگیاش نمیکنند، بعد میفرماید: «وَ أنابوا الی الله» یعنی إنابه و بازگشت بهسوی خدا را بعد از اجتناب از طاغوت آورده است.
در آیۀ دیگری که در واقع آیۀ دومِ آیة الکرسی هست، اجتناب از طاغوت را با تعبیرِ «کفر به طاغوت» باز هم اول آورده است و میفرماید: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُؤْمِنْ بِاللَّهِ» (بقره/256) این کفر به طاغوت یعنی همان استقلال «فقد استَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى» کسی که اینچنین باشد، او تمسک کرده است به عروة الوثقی.
اینجا خیلی مفسرین سرِ «کفر به طاغوت» که مقدم بر ایمان به خدا شده است، تأکید میورزند که جایگاه خاصی دارد و بحث آن خیلی مفصل است. وقتی که خدا میفرماید «عبد کسی دیگر نباش» اینقدر در اینباره حساس است که در روایت هست «من أصغَی إلی ناطقٍ فقَد عبَدَه»، کسی که حرف کسی را گوش کند بندۀ او شده است! پس ما چطوری باهم حرف میزنیم و میشنویم؟ میفرماید: حرف بشنوید، ولی اگر حرف گوش بدهید به معنای اینکه به او یک برتریای بدهی که «من باید حرف او را گوش بدهم» از الان شروع کردی به بنده شدن! حالا من شاید اجرا نکردم! خُب یکوقت دیدی که اجرا کردی! در مرحلۀ گوش کردن ابتداییاش استقلال خودت را از دست دادی، تو اصلاً چرا او را در مقام سخن گفتن، به خودت برتر دیدی؟ مگر اینکه او حرف خدا را بزند.
طبق آیه قرآن، خدا امتحان میگیرد تا ببیند: 1. آیا جهاد میکنیم؟ 2. آیا تحت نفوذ کسی قرار میگیریم؟
در قرآن یک تعبیری داریم به نام ولیجه. میفرماید «أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تُتْرَکُوا وَ لَمَّا یَعْلَمِ اللَّهُ الَّذینَ جاهَدُوا مِنْکُمْ وَ لَمْ یَتَّخِذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لا رَسُولِهِ وَ لاَ الْمُؤْمِنینَ وَلیجَةً» (توبه/16) ولیجه یعنی کسی که بر روی آدم، صاحبنفوذ باشد، چرا او بر روی تو نفوذ دارد؟ چرا هرچه میگوید گوش میکنی؟ ولیجه به این میگویند.
خداوند در آیۀ فوق میفرماید: فکر کردید من امتحانتان نمیکنم که معلوم بشود تو ولیجه داری یا نداری؟ در این آیه، فلسفۀ امتحان خدا دو چیز ذکر شده است: یکی اینکه خدا امتحان میکند ببیند جهاد میکنی یا نه؟ یکی دیگر اینکه امتحان میکند ببیند تو تحت تفوذ کسی قرار میگیری یا نه؟ تو نباید تحت نفوذ کسی غیر از خدا و رسول و مؤمنین، قرار بگیری. در روایت میفرماید: مؤمنین یعنی اهلبیت(ع)
آیا نباید استقلالمان را نسبت به خدا حفظ کنیم؟
سؤالی که مطرح میشود این است: ما استقلالمان را نسبت به همه باید حفظ کنیم، آیا نباید استقلالمان را نسبت به خدا حفظ کنیم؟ نکته اینجاست؛ این نکتهای را که الان میخواهم بگویم تا آخرین جلسۀ این بحث دربارهاش صحبت خواهیم کرد. میخواهیم ببینیم چرا این را اهل عالم نمیفهمند؟ چرا گفتنش سخت است؟ استقلال شما ارزشمند است، عزت شما ارزشمند است، عزت را از هر دارایی و تواناییای بگیری، بدون استقلال، ارزش ندارد، حتی عزت را از کارهای خوب هم بگیری، بدون استقلال ارزش ندارد چون میشود عملِ خوب بدون اخلاص! باید مستقل باشی و کار خوب انجام بدهی.
آدم باید نسبت به همه مستقل باشد و هیچکسی را بندگی نکند؛ جز خدا. آیا پیش خدا باید وابسته باشیم؟ پیش خدا باید ذلیل باشیم؟ آیا خدا نمیخواهد استقلال ما را رعایت بکند؟
اگر عبد خدا باشی خدا استقلالت را حفظ میکند
دوستان، میدانید عبد خدا شدن معنایش چیست؟ عبد هرکسی باشی استقلالت را از بین میبرد، اما اگر عبد خدا باشی خدا استقلالت را حفظ میکند، خدا عزتت را حفظ میکند. اینکه میگویند «وابسته باش به خدا» برای اینکه خدا تنها موجودی است که در عین وابستگیِ تو به او، به تو استقلال میدهد، تو را مستقل بار میآورد، نبین به تو گفتهاند «عبد خدا بشو» عبد خدا ذلیل نیست، در جانش عزیز است، تو دائماً به خدا نیاز داری که خدا دائماً استقلال تو را حفظ کند.
تو نیاز داری به وابستگی به خدا، و این خدا بلد است استقلال تو را حفظ کند. او «ربّ» است و میتواند استقلال تو را حفظ کند کمااینکه فرموده است: «وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنی آدَمَ» (اسراء/70)
اینطور نیست که ما نسبت به همه باید مستقل باشیم، اما به خدا که رسیدیم «استقلال را کنار بگذاریم و دیگر وابسته بشویم» اینکه «ما عبد خدا هستیم و در مقابلش ذلیل هستیم» میدانید این عبد و ذلیل یعنی چه؟ جدای از اینکه نسبت به همۀ عالم، تو را عزیز و مستقل و باصلابت میکند، تو را مستقل و نترس از همۀ عوامل ترسانندۀ در عالم قرار میدهد، تو را نسبت به همهچیز غنی میکند، حتی در برابر خودش هم تو را مستقل نگه میدارد که روی پای خودت بایستی، به همین دلیل میتوانی عاشق خدا بشوی، و به او مقرب بشوی، تا آنجا که میفرماید: «فی مقعَدِ صِدقٍ عِندَ ملیکٍ مُقتدر» بیا اینجا بنشین کنار من! این چه تعبیری است خدا به کار میبرد؟ آدم از شدت هیجان، بیهوش میشود،اصلاً آدم میمیرد! خدا میفرماید: من ملیک مقتدر هستم، بیا اینجا بنشین کنار من، باهم بنشینیم. تو را همنشین خودش میکند! تو مدام میگویی «من ذلیلت هستم...» او میفرماید: بیا من تو را عزیزت میکنم!
معنای «عبدِ خدا شدن» این نیست که استقلالت را از دست بدهی
عزت مال خدا است و خدا آن را به مؤمنین میدهد. عبد خدا شدن معنایش این نیست که تو عبد کسی دیگر نشوی، استقلالت را در مقابل کسی دیگر از دست ندهی اما استقلالت را در مقابل خدا از دست بدهی! ظاهرِ ماجرا این است که شما استقلالت را در مقابل خدا از دست میدهی، ولی باطن ماجرا این است که خدا تو را مستقل میآفریند. خُب آیا ممکن است من مستقل بشوم ولی از خدا بِبُرم؟ نه، تو فقط در شرایطی از خدا میبُری و قهر میکنی و مثل فرعون «أنا ربّکمُ الأعلی» میگویی که وابسته شده باشی و ذلیل شده باشی و دنبال عزت از راه غلط رفته باشی و اشتباه گرفته باشی.
وقتی از غیرخدا مستقل شدی و فقط وابسته به خدا شدی، آنوقت چه میشود؟ خدا مستقلت میکند بهطوری که روی پای خودت بایستی، آنوقت میشوی عاشق خدا، میشوی دیوانۀ خدا، میشوی خواستار خدا. اصلاً شما در این رابطۀ عبد و مولا یکمقدار دقت کنید، چرا رابطۀ بین ما و خدا در هیچ رابطۀ بین عبد و مولایی در دنیا دیده نمیشود؟ مولاها در دنیا، معمولاً عبدها را خفه میکنند، آنها را میکشند، نفهم بار میآورند. ولی این مولا با عبد خودش چه میکند؟ عبد خودش را به مقام «راضیّةً مرضیّة» میرساند! راضیةً مرضیه یعنی به جایی برسی که ما از همدیگر راضی باشیم، میدانید این یعنی چه؟ یعنی منِ خدا یکی، تو هم یکی. راضیةً مرضیّة، یعنی ما از همدیگر راضی هستیم. خدایا اینجوری من را نبر، اینقدر سطح بالا در کنار خودت قرار نده. میفرماید من که به تو گفتم آخرسر میخواهم تو را کجا ببرم! «فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِرٍ» (قمر/55).
ببینید خدا انسان را به چه شکوهی میرساند! آفرینندۀ همۀ عالم، تو را به اندازۀ خودش باعظمت خواهد کرد. تو هم وحید خواهی شد، تو هم یگانۀ عالم خواهی شد، هیچ تعارضی هم با بودن دیگرانی که هرکدام از آنها مستغرق خدا هستند و از خدا این عظمت را دریافت کردهاند ندارد. تو میگویی «خدایا من عبد تو هستم» بعد خدا برایت چهکار میکند، چه عزتی به تو میدهد!
اطاعت از خدا یعنی «برنامۀ خدا را بفهم و اجرا کن» نه اینکه فهمت را کنار بگذار و هرچه گفت فقط اجرا کن
در حدیث قدسی آمده از خداوند متعال نقل شده است که میفرماید: «عبدی أطعنی» بندۀ من، از من اطاعت کن. اینکه «برنامۀ اطاعت خدا چیست؟» خودش یک راز مهم است. بعضیها از دور، یک کلمۀ اطاعت را میشنوند و فکر میکنند که اطاعت بد است چون فکر میکنند این طاعت یعنی «هرچه تو بگویی من گوش میکنم؛ یعنی من فهم خودم را کنار بگذارم، انتخابم را کنار بگذارم، و هرچه تو گفتی، بگویم چشم!» او نمیفهمد که اطاعت از خدا یعنی برنامۀ خدا را اجرا کن و البته فهم این برنامه خیلی مهم است. متأسف هستم برای همۀ دانشآموزانی که دین برای آنها بد آموزش داده شده است، دین در جامعۀ ما بد آموزش داده میشود، دین در جامعۀ ما بد تبلیغ میشود.
پس وقتی میفرماید «عبدی اطعنی» یعنی برنامۀ من را اجرا کن. بعد میفرماید: «أجعلک مثلی» من تو را مثل خودم قرار میدهم! «أنا حیٌّ لا أموت، اجعلک حیّاً لایموت» من حیّی هستم که هرگز نمیمیرم، تو را حیّی قرار میدهم که هرگز نمیمیری، «أنا غنیٌّ لا افتقر، أجعلک غنیّاً لا تفتقر» من غنیای هستم که فقیر نمیشوم، تو را غنیای قرار میدهم که دیگر فقیر نشوی. «أنا مهما أشاء یکن» من هرجوری دلم میخواهد هستم، «أجعلُکَ مهما تشاء یکن» تو را آنجوری قرار میدهم که هرچه خواستی بشوی. این غیر از استقلال، چه معنایی دارد؟ ببینید چقدر باشکوه است! (عَبدی أطِعنی أجعَلکَ مِثلی، أنَا حَیٌّ لا أموتُ، أجعَلُکَ حَیّاً لا تَموتُ، أنَا غَنِیٌّ لا أفتَقِرُ أجعَلُکَ غَنِیّاً لا تَفتَقِرُ، أنَا مَهما أشَأ یَکُن، أجعَلُکَ مَهما تَشَأ یَکُن؛ مشارق أنوار الیقین/ص104) و (یَا ابْنَ آدَمَ أَنَا غَنِیٌّ لَا أَفْتَقِرُ أَطِعْنِی فِیمَا أَمَرْتُکَ أَجْعَلْکَ غَنِیّاً لَا تَفْتَقِرُ یَا ابْنَ آدَمَ أَنَا حَیٌّ لَا أَمُوتُ أَطِعْنِی فِیمَا أَمَرْتُکَ أَجْعَلْکَ حَیّاً لَا تَمُوتُ یَا ابْنَ آدَمَ أَنَا أَقُولُ لِلشَّیْءِ کُنْ فَیَکُونُ - أَطِعْنِی فِیمَا أَمَرْتُکَ أَجْعَلْکَ تَقُولُ لِشَیْءٍ کُنْ فَیَکُونُ ؛ عدهالداعی/ص310)
از بردگی در بیاییم بیرون، از ذلیل بودن در بیاییم بیرون، تربیتهای ذلیلکننده را دور بریزیم. میفرماید: اسیر هوی و هوس خودت نشو، برای اینکه من میخواهم تو را مستقل کنم... از همینجا شروع میشود. حالا برای رساندن انسان به این استقلال، خدا چه نقشههایی دارد؟ إنشاءالله از جلسۀ بعد شروع میکنیم به توضیح این مطلب.
نقشۀ خدا برای عبودیت نکردنِ غیرخدا و عبودیت خودش، این است که «من مستقل باشم»
پس نقشۀ خدا برای عبودیت نکردنِ غیرخدا و عبودیت خودش، این است که من مستقل باشم. اما خدا چگونه به ما دستور میدهد و در عین حال ما را مستقل بار میآورد؟ چگونه ما باید ذلیل خدا بشویم اما در واقع ذلیل نمیشویم، بلکه خیلی هم عزیز میشویم! چگونه ما باید حرفگوشکنِ خدا بشویم اما بعد خودمان مثل خدا میشویم! این ماجرایش چیست؟
مهمترین عامل عزتبخش در تاریخ حیات بشر و مهمترین معلم عزت، امام حسین(ع) است. مهمترین پایگاه عزت هم، استقلال روحی است، تمام دین، رمز و راز رساندنِ انسان به این استقلال است، در میان دین یک گوهر تابناک هست-که شبهای آخر به آن بیشتر خواهیم رسید- آن گوهر تابناک، بیش از همۀ قسمتهای دین، ما را به این استقلال میرساند.
خدا به ما اراده داده، قدرت داده، فهم داده، ما باید به اوجِ اوجِ آزادی برسیم، این میشود آن اوج شکوفایی، میشود آن اوج استقلال. خداوند، امام حسین(ع) را قربانیِ یک مفهوم اندک نمیکند، خدا کربلا را برای دادن یک درس سادۀ همهفهم و پیشپا افتاده، قرار نداده است. حرکت أباعبداللهالحسین(ع) را به «مبارزه با ظلم» محدود نکنیم، مبارزه با ظلم یک بخش اندکی از ماجرای کربلا است، اصلاً چرا میخواهی مبارزه با ظلم بکنی؟ بهخاطر اینکه ظالم، عزت تو را میگیرد. خُب همین را بگو!
حتی «مبارزه با ظلم» هم بدون حفظ عزت، ارزش ندارد
اگر یک کسی مبارزه با ظلم کرد ولی آدم ذلیلی بود و بعد هم عزت خودش را حفظ نکرد و عزت دیگران را حفظ نکرد، این چه مبارزه با ظلمی است، چه ارزشی دارد؟ مبارزه با ظلم، خوب است اما هر خوبیای که استقلال و عزت و اخلاص و تقرب در آن نباشد، ارزشی ندارد. قرآن میخوانی؟ نماز میخوانی؟ حج میروی؟ اخلاق داری؟ اخلاق آدم ذلیلی که مستقل نیست، مخلص خدا نیست، چه ارزشی دارد؟! خاک بر سر اخلاق خوبِ آدم ذلیلِ ضعیفِ زبون! همۀ خوبیها بدون آن عزت، استقلال و تعبیر دینیاش که «اخلاص» است، قبول نمیشود.
وقتی تو مبارزه با ظلم میکنی باید بگویی چرا مبارزه با ظلم میکنی؟ برای اینکه ظالم، عزت انسانها را لکهدار میکند، برای اینکه تو فرد عزتمندی هستی و میخواهی استقلال خودت را حفظ کنی و زیر بار ظلم نروی! بله، این ارزش دارد. آنوقت خودت در مسیر مبارزه با ظلم، نهتنها استقلال و عزت خودت، بلکه استقلال و عزت دیگران را هم رعایت میکنی، مثل أمیرالمؤمنین که عمربنعبدود را کشت اما عزتش را حفظ کرد. ایشان صداقت خودش را در مبارزه با ظلم، نشان داد. چرا؟ چون فلسفۀ مبارزه با ظلم همین استقلال انسانها است که عبد غیرخدا نشوند. آنوقت اثر این استقلال هم، عزت است، پس خود من باید الان عزت عمربنعبدود را حفظ کنم، اگر فلسفهام برای ظلمستیزی این است، باید فلسفهام الان حفظ کنم.
نگوییم امام حسین(ع) برای نماز کشته شد. بله؛ البته درست است که نماز رکنِ رکین دین است و خیلی مهم است، اما خاک برسر آدمهای ذلیلِ غیرمستقلِ عبدِ طاغوتی که نماز هم میخوانند، نماز به کمرشان بزند، این نمازشان چه فایدهای دارد؟ عبد کی هستی داری نماز میخوانی؟ از دشمن خدا حساب میبری و میترسی آنوقت رفتهای سرِ نماز ایستادهای؟ این حرف از آن حرفهای رُک و صریح است که یکدفعهای بعضیها را بههم میریزد. بعضیها اگر متحجّر به الفاظ باشند، اینجاها گیرپاژ میکنند، قاطی میکنند.
استقلال انسان تعبیر دینیاش میشود «اخلاص» عمل غیرمخلصانه قبول نمیشود؛ پس ارزش ندارد. چرا بعضیها از این حرفها یکدفعهای وحشتزده میشوند؟ اخلاص یعنی اینکه عبد غیرخدا نباش، انگیزهات فقط بهخاطر خدا باشد، خُب، خدایا اگر انگیزهام فقط بهخاطر تو باشد، یعنی من از دیگران مستقل شدهام و عبد و ذلیل دیگران نیستم، حالا باید عبد و ذلیل تو باشم؟
اگر عبد خدا باشی، خدا تو را مستقل بار میآورد
ببینید راز اینجاست؛ اگر عبد و ذلیل خدا باشی، وابستۀ خدا باشی، خدا خودش بندهپروری میداند. خدا چهکار میکند؟ تو را مستقل بار میآورد. خدا یکجوری فرمان میدهد و یکجوری مجازات میکند که استقلالت را حفظ میکند، اصلاً تو را در جهت استقلال پرورش میدهد. إنشاءالله در جلسات بعد، خواهیم گفت که خدا چگونه با دین خودش استقلال انسان را حفظ میکند، اصلاً جنسِ اطاعت از خدا، با اطاعت از غیرخدا فرق میکند و خدا هم جنسِ دستور دادنش فرق میکند با دستور دادن دیگران. تا جلسۀ آخر بحث، به این رازها میخواهیم پی ببریم، اگر شما مؤمن و مسلمان و نمازخوان باشی ولی این راز برایت معلوم نباشد، معلوم نیست به کجا بروی؟
امامحسین(ع) در راه کربلا یارانش را غربال کرد. حتی شب عاشورا هم چراغ خیمه را خاموش کرد و فرمود: هرکسی میخواهد برود... امام حسین(ع) نمیخواست یارانی مثل یاران أمیرالمؤمنین(ع) و امامحسن(ع) داشته باشد، یاران ناب میخواست، یارانی میخواست که مستقل باشند. حتی امام حسین(ع) آنها را از خودش هم مستقل کرد، فرمود: من همه را آزاد گذاشتم، بروید... چقدر سخت است! اگر شما در خیمۀ امام حسین(ع) بودید، آیا تحمل میکردید امام حسین به شما بگوید «اگر میخواهید بروید...»
(الف2/ن2)
سلام چرا سر این مجلس داد نمیکشید حاج اقا؟
چرا دیگر شفافیت برایتان مهم نیست
چرا دیگر قیمت ها مهم نیست؟
این چراهای توی ذهن ما اذیتمان می کند
پاسخگو باشید