جهاد تبیین - جلسه دوم
اصلاً چرا تبیین لازم است؟ چون مسیر هدایت، پیچیدگی دارد/ پیچیدهترین بخشی که نیاز به تبیین دارد، عرصۀ سیاسی است که محلّ مظلومیت اولیاء خداست
شناسنامه:
- زمان: 1401/02/27
- مکان: حرم حضرت معصومه(س)
- موضوع: جهاد تبیین
- صوت: اینجا
چرا لازم است که قرآن برای مردم تبیین بشود؟ چون راه هدایت، پیچیدگی و دشواری دارد
خداوند متعال در قرآن کریم میفرماید: «وَ أَنْزَلْنَا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَیْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ» (نحل/44) یعنی ما قرآن را نازل کردیم، اما بین قرآن و مردم، تبیینِ تو-ای رسولخدا- لازم است.
تبیین، یعنی واضحکردن و به تعبیری یعنی شرحدادن. اساساً چرا «تبیین» لازم شده است؟ به این دلیل که قرآن و مفاهیم دینی و اساساً پیداکردن راه هدایت، یکمقدار پیچیدگی و دشواری دارد به حدّی که ما در زندگی فردی یا اجتماعی، میتوانیم خودمان را در مسیر پیداکردنِ این راه هدایت، فریب بدهیم و دیگران هم میتوانند ما را فریب بدهند.
بدون تفکر و صرفاً با یادگیری عقاید و احکام دین، پیچیدگیهای راه هدایت مشخص نمیشود
چرا جهاد تبیین، بهعنوان یک وظیفۀ همگانی و بهعنوان یک امر بسیار ارزشمند، خیلی خوب جا نمیافتد؟ برای اینکه ما در جامعۀ خودمان، این پیچیدگی را خوب جا نینداختهایم و بعضی وقتها برعکسِ آن را گفتهایم؛ یعنی گفتهایم که این راه، کاملاً واضح و روشن است. بله؛ به یک معنا این راه، روشن است، ولی این راه روشن، «بعد از تفکر» روشن میشود، بعد از تقوا و قدرت تشخیصی که خدا عنایت میکند-و نامش «فرقان» است- روشن میشود، بعد از داشتن بصیرت، روشن میشود، و الّا این راه، آنچنان هم روشن نیست. (إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ یَجْعَلْ لَکُمْ فُرْقاناً ؛ انفال/29)
صرفاً با یادگیری اصول و عقاید و احکام و یکسلسله داناییها، این راه برای کسی مشخص نمیشود؛ نه در زندگی فردی و نه در زندگی اجتماعی؛ ابداً اینطور نیست. بلکه میخواهم عرض بکنم، اگر کسی اطلاعات دینی داشته باشد اما نخواهد تفکر کند، چهبسا پیچیدگیهای این راه، برای او بیشتر بشود و اطلاعاتش موجب گمراهی بیشترش بشود.
بعد از «تبیینِ دین» مردم باید بتوانند تفکر کنند؛ بدون تفکر راه بهجایی نمیشود برد
خداوند متعال در آیهای که قرائت شد بعد از عبارت «أَنْزَلْنَا إِلَیْکَ الذِّکْرَ» به دو مرحله، تصریح میفرماید: مرحلۀ اول «لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَیْهِمْ» یعنی آنچه نازل شده، حرفهای خصوصی نیست؛ بلکه حرفهایی است که برای مردم نازل شده و لازم است که پیامبر(ص) اینها را برای مردم تبیین کند. مرحلۀ دوم «وَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ» یعنی مردم باید بعد از تبیین پیامبر(ص) بتوانند تفکر بکنند. بدون تفکر، با تبیین پیامبر(ص) هم بهجایی نمیشود رسید. یعنی حتی اگر شما در محضر ائمۀ هدی(ع) هم باشید، بدون تفکر راه به جایی نمیشود برد. یعنی فکر نکنید شما میتوانید هر روز صبح، از امام معصوم-که به آنچه در آسمانها و زمین هست عالم است- بپرسید «آقا امروز من چهکار کنم؟» و بعد، امام هم دقیقاً همهچیز را به شما بگوید و شما این دستورها را فهرست کنی و از صبح تا شب آنها را دانهدانه و دقیق انجام بدهی! اصلاً دین اسلام، این سبکی نیست. در دین، هر کسی برای خودش تعقل و تفکر و تدبر میخواهد. اولیاء خدا نه در مسائل فردی و نه در مسائل اجتماعی، هیچوقت بنا نداشتند تمام جزئیات را بههمه بگویند. اگر این وضع پیش میآمد، اصلاً تاریخ اسلام یکطور دیگری میشد. اهلبیت(ع) خیلی وقتها انتظار داشتند که مردم، خودشان بفهمند و گاهی به مردم اجازۀ اشتباه کردن میدادند. ایشان اغلب تذکر میدادند ولی گاهی تذکر هم نمیدادند.
حتی تبیین پیامبر(ص) هم جای تفکرِ مردم را نمیگیرد/ باید در مقامِ «عمل»، «تشخیص مصداق» و «تشخیص اولویت» تفکر کنیم
ما در ایام شهادت حضرت حمزۀ سیدالشهدا(ع) هستیم. حمزۀ سیدالشهدا چگونه شهید شد؟ ریشۀ شهادت ایشان به جنگ بدر برمیگردد. مسلمانان در جنگ بدر، هفتاد و دو اسیر گرفتند درحالیکه اصلاً بنا نبود، اسیر بگیرند(یعنی پیامبر(ص) به آنها دستور نداده بود که اسیر بگیرند) قرآن میفرماید: «ما کانَ لِنَبِیٍّ أَنْ یَکُونَ لَهُ أَسْرى حَتَّى یُثْخِنَ فِی الْأَرْضِ تُریدُونَ عَرَضَ الدُّنْیا وَ اللَّهُ یُریدُ الْآخِرَةَ وَ اللَّهُ عَزیزٌ حَکیم» (انفال،67)
گفتند یا رسولالله(ص)، میخواهید اسیرها را اعدام کنید؟ فرمودند: بله. گفتند یا رسولالله(ص)، میتوانیم در ازای آزادی، از آنها پول بگیریم. رسولخدا(ص) صریحاً به آنها فرمودند اگر این کار را بکنید، سال بعد به همین تعداد کشته خواهید داد... و همینطور هم شد؛ یعنی در جنگ احد، هفتاد نفر از مسلمانها شهید شدند. (...فَأَطْلَقَ لَهُمْ أَنْ یَأْخُذُوا الْفِدَاءَ وَ یُطْلِقُوهُمْ وَ شَرَطَ أَنَّهُ یُقْتَلُ مِنْهُمْ فِی عَامٍ قَابِلٍ بِعَدَدِ مَنْ یَأْخُذُوا مِنْهُمُ الْفِدَاءَ- فَرَضُوا مِنْهُ بِذَلِکَ- فَلَمَّا کَانَ یَوْمُ أُحُدٍ قُتِلَ مِنْ أَصْحَابِ رَسُولِاللَّهِ ص سَبْعُونَ رَجُلًا ؛ تفسیر قمی/ج1/ص270)
رسولخدا(ص) درواقع به آنها دستور داده بود، ولی نه دستور بسیار محکمی که آنها نسبت به آن دچار اشتباه و خطا نشوند. لذا وقتی مردم اصرار کردند، رسولخدا(ص) فرمود: باشد هرچه شما بگویید... اما سال بعد، در جنگ احد، هفتاد شهید دادند که یکی از آنها حمزۀ سیدالشهدا(ع) بود.
پس حضور و تبیین رسولخدا(ص) هم جای تفکر را نمیگیرد. یک معلم در کلاس یا یک منبری در مقام وعظ و خطابه نباید طوری القاء کند که همهچیز روشن است. اینطور نیست که همهچیز کاملاً واضح و روشن باشد؛ لذا شما باید در مقام عمل، در مقام تشخیص مصداق و در مقام تشخیص اولویت، تفکر بکنید. تبیین برای چه لازم میشود؟ برای اینکه ابهام هست. به دلیل همین ابهام است که بین علما اختلاف هست و اشکال هم ندارد. بعد از دانایی، تفکر لازم است و ممکن است هر کسی بر اساس دانایی خودش، به یک نتیجهای برسد. لذا مهم این است که انسان تلاش بکند که تفکر درست داشته باشد.
دینداری یعنی حلّ معما/ دشمنان دین از پیچیدگی و ابهامی که در تطبیق دین بر جزئیات زندگی هست، سوءاستفاده میکنند
دشمنان ما از پیچیدگیهای زندگی و ابهامی که در دین هست، در مقام تطبیقدادنِ دین بر جزئیات زندگی سوءاستفاده میکنند. اصلاً همیشه دینداری کردن در زندگی فردی و اجتماعی یعنی حلّ معما. همانطور که میدانید، معما یک سؤال ساده نیست؛ معما فکر میخواهد، چون معمولاً معما پیچیدگی دارد و یک فریبی در معما هست. امیرالمؤمنین علی(ع) در خطبۀ قاصعۀ نهجالبلاغه خیلی صریح میفرماید: «یَبْتَلِی خَلْقَهُ بِبَعْضِ مَا یَجْهَلُونَ أَصْلَه» (نهج البلاغه، صبحی صالح/ص287) خداوند متعال در موضوعاتی از ما امتحان میگیرد که یک جهلی برای ما وجود دارد.
در امتحانها معمولاً بعضی از سؤالها طوری پرسیده میشود که شما جواب غلط را انتخاب کنید؛ گاهی از اوقات، امتحانات الهی هم اینگونه است. مکر خدا هم اینگونه ظاهر میشود. خدا خودش میفرماید: من مکر میکنم «وَ مَکَرُوا وَ مَکَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَیْرُ الْماکِرین» (آل عمران،54) اگر خداوند متعال کسی را ناسالم و نالایق ببیند، حتماً او را به اشتباه میاندازد. مثلاً یک کسی که آدم لایقی نیست ولی شما از سرِ رفیقبازی، او را بهزور متقاعد کردهای و به مسجد آوردهای، درست در همان شب، خداوند یک شرایطی ایجاد میکند که مثلاً کفشهایش گُم بشود یا دزدیده شود، او هم میگوید «این چه وضعی است؟! مسجد شما دزدبازار است! من دیگر نمیخواهم بیام!» خدا اینجا میفرماید: من هم نمیخواستم بیایی، البته تو خودت نیامدی، نه اینکه من گمراهت کرده باشم...
خدا طوری فضا را پیچیده قرار میدهد که آدمها بتوانند از این پیچیدگیها سوءاستفاده کنند
چرا در تبیین و پس از تبیین، تفکر لازم است؟ چون مسائل پیچیده است، البته نه به آن معنا که بعضیها سوءاستفاده کردند و گفتند «اصلاً حقیقت معلوم نیست! پس بگذارید هر کسی هر راهی میخواهد برود» حتماً هر کسی یک بهرهای از حقیقت دارد. البته ما نمیخواهیم به پلورالیزم دچار بشویم، ولی آموزش پیچیدگی دین، یک آموزش مهم است. اشاره به پیچیدگی دین در خودِ قرآن هست، آنجا که از آیات محکم و متشابه سخن میگوید: «هُوَ الَّذی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ مِنْهُ آیاتٌ مُحْکَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْکِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذینَ فی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ» (آل عمران،7). امکان سوءاستفاده از آیات متشابه وجود دارد چون این آیات به گونهای است که آدم به اشتباه میافتد. ریشۀ این شبههها، درواقع کار خودِ خداست. خداوند فضای زندگی ما، فضای اجتماع ما، فضای انقلاب اسلامی، فضای ولایتمداری و پیروی از رهبر جامعه را طوری پیچیده قرار میدهد که آدمها بتوانند از این پیچیدگیها سوءاستفاده کنند.
وقتی خواستید به مردم کوفه نفرین کنید که امیرالمؤمنین علی(ع) را یاری نکردند، یکمقدار درد آنها را هم بفهمید! دردشان چه بود؟ واقعاً معلوم نیست که ما بتوانیم امتحانهای هولناک پای رکاب امیرالمؤمنین علی(ع) را تحمل کنیم. شهر کوفه، فوقش حدود بیست هزار نفر جمعیت داشت و حدوداً دوهزار نفر-که البته بعضی از آنها از اطراف و اکناف بودند- در جنگ خوارج کشته شدند. یعنی دو هزار خانواده، بیوه و یتیم شده بودند، بعضیها پدرشان، پسرشان یا برادرشان را از دست داده بودند و از خانههای کوفه، صدای گریه و شیون بلند شده بود. امیرالمؤمنین علی(ع) میخواهد اینجا را اداره کند، با این وضعیت چه کسی به حرف حضرت گوش میدهد؟ سخت است! کار پیچیده است. میگویند ابن ملجم همین صحنهها را دید و بُرید و الّا از همان اول، جزو خوارج نبود. او نتوانست تحمل کند. پس یکی از دلایلی که تبیین را لازم میکند، این است که اوضاع پیچیده است.
پیچیدگی آنجاست که خدا و اولیاء خدا طوری حرف میزنند که تو جز با تفکر و تبیین، نمیتوانی بفهمی مطلب چیست. خدا عمداً این کار را کرد و الّا آوردن اسم دوازده امام در قرآن، کاری نداشت. خداوند فرمود: «الْیَوْمَ یَئِسَ الَّذینَ کَفَرُوا مِنْ دینِکُمْ» (مائده،3)، خدا میتوانست مثلاً بفرمانید: «الیوم، فی غدیر خم...»، چه اشکالی داشت، یک کلمه اضافه میکرد تا واضح بشود؟ ولی خدا این کار را نکرد.
یک تاکتیکِ ضدّ عملیات روانی دشمن، بیان این روایت است: خدا از چیزهایی امتحان میگیرد که انسان بخشی از آن را نمیداند
پیشنهاد میکنم به عنوان یک ترفند و تاکتیکِ ضدّ عملیات روانی دشمن، هرجا خواستید کار تبیینی کنید، اول همین مطلب را بگویید؛ همین جملۀ امام مظلوم ما امیرالمؤمنین علی(ع) را به مردم یاد بدهید که فرمود: «یَبْتَلِی خَلْقَهُ بِبَعْضِ مَا یَجْهَلُونَ أَصْلَه...»؛ یعنی خداوند از چیزهایی امتحان میگیرد که انسان یک بخشهایی از آن را نمیداند...
اگر کسی خواست، میتوانید قصۀ موسی(ع) و خضر(ع) را هم برایش توضیح بدهید. در قصۀ موسی(ع) و خضر(ع)، حضرت خضر(ع) به حضرت موسی(ع) فرمودند: صبر کن، سؤال نکن، من بعداً خودم برایت توضیح میدهم، ولی تو نمیتوانی صبر کنی... حضرت موسی(ع) گفت چرا نمیتوانم صبر کنم؟ حضرت خضر(ع) به حضرت موسی(ع) فرمود: «وَ کَیْفَ تَصْبِرُ عَلى ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرا» (کهف،68) تو چگونه میتوانی صبر بکنی بر چیزی که از آن خبر نداری؟ وقتی خبر نداری، نمیتوانی صبر کنی و بههم میریزی! با صدای بلند بگوییم که «بیخبری، جزئی از ماجرای امتحان الهی است»
وقتی با این و آن مشورت کردی، آخر سر به فکر خودت عمل کن
آیا در عرصۀ فردی، همۀ کارهایی که میخواهی بکنی کاملاً برایت واضح است!؟ شک نمیکنی!؟ امیرالمؤمنین میفرماید: «یَعْمَلُ الاعْمالَ الصّالِحَة وَ هُوَ عَلَى وَجَلٍ» (نهج البلاغه، صبحی صالح/ص305) انسان باتقوا کار خوب میکند ولی ترس دارد. بخشی از این ترس و نگرانیِ مؤمن برای این است که نمیداند درست تشخیص داده است یا نه؟ چون وحی که برایش نازل نشده بود که حتماً باید این کار را بکند! لذا میگوید: انشاءالله که این وظیفهام بوده باشد. من تفکر و مشورت کردم و آخرش تشخیص دادم که این کار را انجام بدهم.
شما در امتحانهای شخصیتان، همیشه دچار چالش میشوید چون دقیق نمیدانید «آیا واقعاً این کار درست است یا نه؟» دینداری خیلی واضح نیست. در روایات، سفارش شده است که اگر از یک عالم، از یک شخص باتجربه و از یک رفیق دلسوز پرسیدی و با این و آن، مشورت کردی، آخر سر به فکر خودت عمل کن. چرا؟ شاید دلیلش این باشد که خداوند در فکر تو، به واسطۀ خلوص تو یک الهامی قرار بدهد، کسانی که با آنها مشورت کردی که همۀ شرایط تو را نمیدانند و بر اساس محاسبات ظاهری سخن میگویند. لذا ممکن است خودت راه را بهتر پیدا کنی. البته ممکن هم هست در کلام آنها یک هدایتی برای تو باشد.
با همۀ اینها آخرسر خدا یقۀ تو را میگیرد و نمیتوانی بهانه بیاوری و بگویی که «دیگران به من اینطور مشورت دادند...» اینها پیچیدگیهای دینداری است. در این پیچیدگیها آدم دچار اشتباه میشود. به همین دلیل، تبیین لازم است. حداقلّ پیچیدگیها در زندگی فردی این است که اگر انسان همۀ حرفهای خوب و همۀ حرفهای بد را هم بلد باشد، گاهی از اوقات، اولویتها را نمیداند. امیرالمؤمنین(ع) میفرماید: «لَیْسَ الْعَاقِلُ مَنْ یَعْرِفُ الْخَیْرَ مِنَ الشَّرِّ وَلَکِنَّ الْعَاقِلَ مَنْ یَعْرِفُ خَیْرَ الشَّرَّیْن» (میزانالحکمه/ح ١٣٦٠٢) عاقل کسی نیست که خیر و شر را از هم تشخیص بدهد، عاقل کسی است که بفهمد بین دوتا بد، کدامش بهتر است. دعوای اصلی سرِ این است.
انسان نمیتواند به راحتی به دیگران مشورت و نظر بدهد چون از ویژگیها و روحیات آنها خبر ندارد
شما این مسائل را در زندگیِ شخصی هم باید توجه کنید. لذا اگر طرف مشورت کسی قرار گرفتید، مراعات کنید و خیلی بااطمینان به دیگران مشورت ارائه بدهید. بنده معمولاً میگویم که مشورت بلد نیستم، ولی اگر سؤالی داشته باشید جواب میدهم. میتوانم بگویم که خیر چیست و شرّ چیست، اما نمیدانم از بین دو خیر، کدام یک برای شما بهتر است؟! مثلاً یک جوانی میگوید: نظرتان نسبت به حوزه و طلبگی چیست؟ میگویم بهترین شغل است. میگوید: حالا من بروم درس حوزه بخوانم؟ میگویم: من نمیدانم، چون نمیدانم، ظرفیت و طاقت تو چقدر است؟
میگفتند در یک مسجدی، یک آقای طلبۀ خیلی پرتلاشی، بچهها را جمع کرده بود و به آنها گفته بود «بدون اجازه و مشورت من آب نخورید...» لذا بچهها برای هر ریز و درشتی با او مشورت میکنند و ایشان همهچیز را تعیین میکند، به هر کسی میگوید که شما این کار را بکن، شما آن کار را بکن... به نظرم این کار، کاملاً غلط است. ما دیدهایم که بزرگان و اولیاء خدا این کار را نمیکنند. بزرگانی مثل آقای بهجت، اصلاً به این سادگی نظر نمیدادند. مثلاً یک شاگردی آمده بود و با اصرار خیلی زیاد از آقای بهجت میخواست که «تو رو خدا، بگویید من چهکار کنم؟» ایشان سرش را پایین میانداخت و هیچ نمیگفت و صرفاً یک پیشنهاد خیلی جزئی یا کلی به او میداد.
روش آن طلبه در مسجد، درست نیست؛ با این روش، آن بچه هم تصور میکند که همیشه باید یک استاد بالای سرش باشد تا جزئیات را به او تذکر بدهد. این حالت در درازمدت عوارض دارد، یکی از عوارضش این است که این بچه، دیگر فکر نمیکند. یکی از عوارضش هم این است که حرفهایی که به آن بچه گفته میشود ممکن است با روحیات او تناسب نداشته باشد.
یک نکتۀ خیلی جالب به شما عرض کنم: چرا به ما نمیگویند که برای آموزش دین دقیقاً باید از کجا شروع کنیم؟ مثلاً از کدام اقدام اخلاقی باید شروع کنیم؟ (هرچند ممکن است در برخی کتابها، موارد خیلی کمی در اینباره آمده باشد) چون جواب این سؤال که «از کجا باید آغاز کرد؟» واقعاً معلوم نیست، آدمها با هم فرق میکنند. هر کسی باید بگردد پاسخ این سؤال را برای خودش پیدا کند. قرآن کفایت نمیکند؛ در کنار قرآن، تبیین پیغمبر و بعد از آن تفکر هم لازم است. و بعد آدم باید برود پیش یک استاد و از تکفرش غلطگیری کند.
پیچیدهترین بخشی که به تبیین نیاز دارد، عرصۀ سیاسی است؛ اینجا محلّ مظلومیت اولیاء خداست
حالا سراغ زندگیِ اجتماعی برویم. به زندگی اجتماعی که میرسید اوضاع پیچیدهتر میشود، به زندگی سیاسی که میرسید اوضاع خیلیخیلی پیچیدهتر میشود. اینجا محلّ مظلومیت اولیاء خداست. پیچیدهترین بخشی که به تبیین نیاز دارد عرصۀ سیاسی است. اطرافیان امیرالمؤمنین علی(ع) میآمدند به ایشان نظر میدادند و به نظر بنده، اغلب نظرات آنها هم غلط بود چون امیرالمؤمنین(ع) بسیاری از آنها را اجرا نمیکرد. بعضی از نظرها را هم اجرا میکرد که خراب از آب در میآمد!
یکی از اطرافیان امیرالمؤمنین(ع) به حضرت میگفت: کمی با معاویه، مدارا کن و بگذار حکومت شما تثبیت بشود، اگر همین اول، خودت را با معاویه درگیر کنی، مشکلات زیادی برای حکومت شما پیش میآید. حرفِ او هم عملاً درست درآمد، اما حضرت هرگز حاضر نشد این کار را بکند و فرمود: حتی یک روز هم معاویه را تحمل نمیکنم. (فَقَالَ لَهُ: یَا أَمِیرَالْمُؤْمِنِینَ، إِنَّ مُعَاوِیَةَ مَنْ قَدْ عَرَفْتَ وَ قَدْ وَلَّاهُ الشَّامَ مَنْ قَدْ کَانَ قَبْلَکَ، فَوَلِّهِ أَنْتَ کَیْمَا تَتَّسِقَ عُرَى الْأُمُورِ ثُمَّ اعْزِلْهُ إِنْ بَدَا لَکَ. فَقَالَ أَمِیرُالْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلَامُ: أَ تَضْمَنُ لِی عُمُرِی یَا مُغِیرَةُ فِیمَا بَیْنَ تَوْلِیَتِهِ إِلَى خَلْعِهِ قَالَ: لَا. قَالَ: لَا یَسْأَلُنِی اللَّهُ (عَزَّ وَ جَلَّ) عَنْ تَوْلِیَتِهِ عَلَى رَجُلَیْنِ مِنَ الْمُسْلِمِینَ لَیْلَةً سَوْدَاءَ أَبَداً: امالی، شیخ طوسی/ص87)
تحمل نکردن معاویه به این علت نبود که امیرالمؤمنین(ع) نابردبار باشد. وقتی امیرالمؤمنین(ع) در ابتدای دورۀ حکومتش خواست نماز مردم را درست کند، مردم اعتراض کردند. حضرت فرمود فعلاً همان نماز غلط را بخوانید. تحمل امیرالمؤمنین(ع) خیلی بالا بود؛ اما گاهی از اوقات، تشخیص یاران حضرت، خیلی با تشخیص امیرالمؤمنین(ع) فاصله داشت.
چند نمونه از اظهار نظرهای سیاسی، توسط یاران امیرالمؤمنین(ع)
حتی شخصیتِ خوب و فوقالعادهای مثل مالک اشتر، در ابتدای حکومت امیرالمؤمنین(ع) به ایشان مشورت داد فعلاً ابوموسی اشعری را-که از قبل، والیِ کوفه است- بگذار بماند و حضرت هم قبول کرد. اما چندماه که گذشت هرچه امیرالمؤمنین(ع) پیغام فرستاد، ابوموسی اشعری حاضر نشد برای یاری امیرالمؤمنین(ع) در جنگ جمل، به بصره لشکر بفرستد. آنوقت حضرت به مالک اشتر فرمود: برو آن رفیق خودت را جمع کن! مالک اشتر از امیرالمرمنین(ع) عذرخواهی کرد. حضرت هم بعد از واقعه جمل، ابوموسی اشعری را عزل کرد.
امیرالمؤمنین علی(ع) برای گفتگوی با معاویه یک نماینده فرستاد. مالک اشتر میگفت او را برگردان، او آدم بیعرضهای است؛ مالک راست میگفت. حضرت میفرمود: تا وقتی او آنجاست ما جنگ را شروع نمیکنیم. مالک میگفت: معاویه دارد نمایندۀ شما را گول میزند و میخواهد او را معطل نگه دارد تا خودش را تجهیز و آماده کند. ایشان را عزل کن و من را بفرست! نمایندۀ امیرالمؤمنین علی(ع) گول خورد، معاویه آنقدر او را معطل کرد تا بتواند برای جنگ لشکر را آماده کند. با اینکه مالک اشتر راست میگفت ولی امیرالمؤمنین(ع) حرفش را گوش نمیکرد. اینها تبیین لازم دارد. امیرالمؤمنین(ع) ابن عباس را در جایی منصوب کرد؛ یک کسی گفت بنا بود از خویشان خودمان منصوب نکنیم. آقا فرمود: من که حسن(ع) و حسین(ع) را منصوب نکردم...
یک مثال دیگر «کمیل» است. او از طرف امیرالمؤمنین(ع) والی یکی از شهرها بود. غارتگرهای معاویه در جریان «غارات» به شهرش حمله کردند، او به سربازانش گفت بیایید برویم بیرون شهر، کمین بزنیم تا سربازان معاویه به شهر نرسند. لشکر معاویه فهمید و از یک جای دیگری آمدند و شهر را غارت کردند درحالیکه هیچ سربازی در شهر نبود. وقتی کمیل برگشت، دید که شهر غارت شده است. به امیرالمؤمنین(ع) نامه نوشت و ماجرا را به اطلاع حضرت رساند. امیرالمؤمنین(ع) به کمیل فرمود تو نباید بدون اجازۀ من کاری بکنی، یعنی تو قدرت تشخیص نداری. مدتی بعد شهر مجاور مورد حمله قرار گرفت. والی آن شهر به کمیل گفت سربازهایت را بیاور تا باهم از شهر دفاع کنیم. کمیل سربازهایش را فرستاد و آن غارتگرها را تاراندند، کمیل با خوشحالی برای امیرالمؤمنین(ع) نامه نوشت که این بار به کمک شهر مجاور رفتیم و با هم غارتگرها را شکست دادیم. آقا به کمیل فرمود مگر من به تو نگفتم هیچ کاری بدون اجازۀ من نکن؟! (فانظُر لا تَغزُوَنَّ غَزوَةً ولا تَجلُوَنَّ إلى حَرْبِ عَدُوِّکَ خُطوَةً بعدَ هذا، حَتَّى تَستأذِنَنی فی ذلِک؛ مکاتیب الائمه/ج2/ص123)
برخی اشتباهات در عرصۀ اجتماعی و سیاسی، نابودکننده است
ما در عرصۀ زندگی شخصی و اجتماعی خودمان، نیاز به تبیین و تفکر داریم. اگر در عرصۀ زندگی شخصی اشتباه کنیم میتوانیم دفعۀ بعد درست رفتار کنیم و جبران کنیم، ولی اگر در عرصۀ زندگی اجتماعی اشتباه کنیم چه؟ مثلاً اگر بهخاطر حرف بعضی از اشخاص، موشکهای خودمان را جمع کرده بودیم و دیگر قدرت دفاع موشکی نداشتیم، الآن چه وضعیتی داشتیم؟ آن اشتباه دیگر جبرانپذیر نبود، چون نابود شده بودیم! این مسائل، تبیین میخواهد. این پیچیدگیها و اختلافنظرها هست. شما جامعۀ زمان امیرالمؤمنین(ع) را نگاه کنید، مگر اطرافیان و اصحاب امیرالمؤمنین(ع) چند نفر بودند که حضرت نتواند آنها را جمع کند و برای آنها سخنرانی و تبیین انجام بدهد و مسائل را حل کند؟!
چرا تبیین لازم میشود؟ چون پیچیدگی وجود دارد؛ مخصوصاً در عرصۀ سیاسی. «آنجا که عقاب پر بریزد از پشّۀ لاغری چه خیزد». آنها که اصحاب سِرّ اولیاء خدا بودند دچار اشتباه میشدند. بعضی از اصحاب ائمۀ معصومین(ع) از آن حضرات سؤالهایی میکردند که باعث غضب آنها میشد. خُب واقعاً چنان سؤالهایی برای آنها پیش میآمد، ولی حضرات معصومین(ع) انتظار داشتند که آنها چنان مطالبی را خودشان درک کنند و بفهمند. پس چون دین یک امر پیچیده است و دینداری خیلی سخت است، تبیین لازم است.
مرحوم فاطمینیا یک تبیینکنندۀ ماهر بود که بصیرت انقلابی هم داشت
دربارۀ اهمیت و ارزشِ تبیین و تبلیغ دین، برخی آیات و روایات را با هم مرور کنیم. مثلاً قرآن میفرماید: «وَ مَنْ أَحْیاها فَکَأَنَّما أَحْیَا النَّاسَ جَمیعا» (مائده،32)، کسی که یک نفر را زنده کند انگار همۀ اهل زمین را زنده کرده است. امام صادق(ع) دربارۀ این آیه میفرماید: «مَنْ أَخْرَجَهَا مِنْ ضَلَالٍ إِلَى هُدًى فَکَأَنَّمَا أَحْیَاهَا» (کافی/ج2/ص210) وقتی انسان کسی را از گمراهی به هدایت میرساند انگار او را زنده کرده است.
همچنین باید از شخصیت عزیز، دوستداشتنی، باصفا، عالم محقق و متتبّع، مرحوم آقای فاطمینیا اعلیالله مقامهالشریف تقدیر کنیم که امشب مهمان خوان کرم امیرالمؤمنین علی(ع) هستند. انشاءالله این علمای خوب، دستگیر ما باشند. ایشان به اضافۀ همۀ خوبیهایشان، بصیرت انقلابی هم داشتند. واقعاً جای چنین عالمان فرهیختهای که اهل بصیرت هستند خالی است. اینها در بزنگاهها علیرغم همۀ فشارهایی که رویشان هست محکم میایستند و از حق دفاع میکنند. به آنها فشار میآورند که شما به سیاست چهکار دارید؟ شما این کارها را رها کنید، شما پیش فلان قشرها محبوب هستید. این شخصیت بزرگوار واقعاً قابل احترام و تواضع است. از دست دادن این شخصیت عزیز بسیار مایه تأسف است و چیزی رفتن چنین عالم بزرگواری را جبران نمیکند. «إِذَا مَاتَ الْمُؤْمِنُ الْفَقِیهُ ثُلِمَ فِی الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا یَسُدُّهَا شَیْء» (کافی/ج1/ص38) که در روایت آمده واقعاً یک حقیقت است. ایشان یک تبیینکنندۀ ماهر، هوشمند، حکیم و جذّاب برای حقائق دینی بودند و خاطرات ماندنی و آثار جاودان از خود باقی گذاشتند. خدا ایشان را با اجداد طاهرینشان محشور کند و آنها را مددکارش قرار بدهد.
گاهی خداوند شرایطی ایجاد میکند که امتحانات الهی واقعاً سخت میشود
بعضی از اوقات پیچیدگیهای دین به حدی میرسد که آدم به اشتباه میافتد. آنجا دیگر امتحانات الهی واقعاً سخت است. میگویند آن کسی که در زمان امام باقر(ع) ادّعای امامت میکرد از نظر چهره، طوری بود که اگر کسی میخواست بر اساس چهره قضاوت کند، احتمالاً دچار اشتباه میشد. نه اینکه امام باقر(ع) چهرۀ خوبی نداشته باشند، بلکه آن شخص، محاسن بلندی داشت ولی امام باقر(ع) محاسن کوتاه داشتند و این هم برای مردم، درواقع یک امتحان بود.
در مورد امام رضا(ع) وقتی خدا میخواهد مردم را امتحان کند دو نفر از نوّاب خاصّ امام موسی بن جعفر(ع) میگویند «بداء» حاصل شده است. بداء یعنی تصمیم خدا تغییر پیدا کرده است. منظور آنها این بود که به جای دوازده امام، فقط هفت امام داریم. اینها کسانی بودند که تا چند وقت پیش امام موسی بن جعفر(ع) آنها را تأیید میکردند. همینها گفتند که علی بن موسی الرضا(ع) امام نیستند. یکی از دلایلش این بود که ایشان پسری ندارند. در آن هنگام امام رضا(ع) حدوداً پنجاهساله بودند ولی هنوز، پسر نداشتند. آنها میگفتند امام باید پسر داشته باشد. بهخاطر اینکه بداء حاصل شده است و ایشان دیگر امام نیستند و لازم نیست پسر داشته باشند. حتی وقتی خدا امام جواد(ع) را به امام رضا(ع) داد و ایشان پسردار شدند آن افراد شایعه را ادامه دادند و گفتند امام جواد(ع) پسر ایشان نیست.
گاهی امتحان سخت میشود. در ماجرای گوسالۀ سامری روایتی از امام باقر(ع) هست که میفرماید: «یَا رَبِّ هَذَا السَّامِرِیُّ صَنَعَ الْعِجْلَ فَالْخُوَارُ مَنْ صَنَعَهُ؟ قَالَ: فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَیْهِ: یَا مُوسَى إِنَّ تِلْکَ فِتْنَتِی» (تفسیر العیاشی/ج2/ص29) حضرت موسی(ع) گفت خدایا! این سامری یک مهارتی داشت و این گوساله را درست کرد ولی صدای این گوساله کار او نبود چون او اینقدر در این زمینه توانمند نبود. این صدا را چه کسی ایجاد کرد؟ خداوند متعال میفرماید آن صدا فتنۀ خودم بود. یک صدایی به آن گوساله دادیم تا ببینیم چه کسی گمراه میشود؟ عدۀ زیادی گمراه شدند.
در عرصۀ سیاسی که سختتر از همۀ بخشهاست گاهی مسائل با صفای باطن حل میشود
حالا چه باید کرد؟ یک کمی قصه را برای شما آسان کنم. امتحانهای سیاسی خیلی امتحانهای جالبی هستند. در عرصۀ سیاسی که سختتر از همۀ بخشهاست گاهی مسائل، با صفای باطن حل میشود. هر کسی از سلامت نفس برخوردار نباشد در امتحانهای سیاسی سقوط میکند. البته اگر کسی سقوط کرد زود او را دور نیندازید، به ضعیفان رحم بکنید. شاید درست بشوند.
یک شخصی از مجموعۀ یک انتشارات، در فتنۀ 88 خیلی ضدّ رهبری شده بود. خانوادهاش میگفتند ایشان در یک نمایشگاه کتاب در غرفۀ خودش نشسته بود که مقام معظم رهبری وارد غرفۀشان میشود. در همان دیدار، آن شخص، یک دل نه صد دل عاشق رهبر شد. با همان دیدار، همه شبهات از بین رفت. با اینکه نه گفتگوی خاصی بود، نه پرسش و پاسخی، نه شبهه حلکردنی. اینها هم هست. یکوقت تکفیری برخورد نکنیم. جهاد تبیین لازم است چون بعضیها ضعیف هستند و اشتباه میکنند. شما باید با تبیین، دستشان را بگیرید. ولی در فتنهها افرادی هم وجود دارند که بیماردل هستند.
قصه را زیاد پیچیده نکنید؛ گاهی یک آدرس ساده هم کافی است!
یک قصهای در تاریخ آمده که قصۀ خیلی قشنگی است و نشان میدهد، گاهی عوامی که خیلی ممکن است پیش اهل دقت حرمت نداشته باشند، به کجاها میرسند. شخصی میگوید من در دوران کودکی با پدربزرگ خودم برای تجارت به جاهای مختلف میرفتیم؛ وقتی از کوفه حرکت میکردیم گاهی از مسیری به نام کربلا عبور میکردیم. آن موقع هنوز واقعۀ کربلا رخ نداده بود. در آنجا شخصی را میدیدیم که به هر کاروانی که از آنجا میگذشت سرک میکشید. یکبار پدربزرگم از او سؤال کرد آیا ساکن اینجا هستی؟ گفت نه. بعد پرسید تو اینجا چهکار میکنی؟! گفت وقتی جوان بودم برای دیدار رسولخدا(ص) به مدینه رفته بودیم.
حضرت داشت با ما گفتگو میکرد و لبخند میزد، یکمرتبه دیدیم چشمهایش پر اشک شد، یکی از نوههایش به نام حسین(ع) آمد و او را بغل گرفت و شروع به گریه کرد. گفتیم چرا آقا گریه میکند؟ اصحاب گفتند هر موقع ایشان حسین(ع) را میبینند گریه میکنند. رسولخدا(ص) فرموده بودند که حسین(ع) من را بین دو نهر آب، در مکانی به نام کربلا به شهادت میرسانند. میگفت من یکبار داشتم از اینجا رد میشدم که فهمیدم اینجا کربلاست. رسولخدا(ص) فرموده بود هر کسی آن روز حسینم را یاری کند، من روز قیامت دستگیر او خواهم شد. میگوید من تصمیم گرفتم در کربلا بمانم. یک روزی حسین(ع) کربلا میآید. دقت کنید؛ او فقط یک آدرس ساده داشت. نمیخواهد قصه را زیاد هم پیچیده کنید.
میگوید: واقعۀ کربلا اتفاق افتاد و خبر شهادت اباعبدالله الحسین(ع) به کوفه رسید. پدربزرگم گفت بیا برویم ببینیم آیا آن پیرمرد هم به شهادت رسیده است یا نه؟ آمدیم و دیدیم چند قدم پایینتر از اباعبدالله الحسین(ع) بدن آن پیرمرد هم کنار بدنها روی زمین افتاده است...
(الف3/ن2)
با سلام
مباحث استاد پناهیان مثل همیشه عمیق و کاملا از نگاه جدید و البته یکی از ویژگی های مهم مباحثی است که اولویت دارد.